تنها تنها شدم .
تنها در زمين هاي پر از خوار تنهام گذشتي و تنهايم گذاشتند تنهايي ميروم وتنها يي كوه ها را طي ميكنم با تنهايي دوست شدم آري تنهايي دوست خوبيست چون از من جدا نمي شود توي شلوغي ها با تنهايي.
توي تنهايي با تنهايي مي مانم بهار است و مي خواهم بذر غم هايم را بكارم تنها كه ميشوم در خط ها ي موازي فرو ميروم تنها كه ميشوم در جا مانده هاي نوشته هاي صفحه ي قبل گم شده بر روي صفحه ي نو كه باقي مانده ميبينم و در فكر فرو ميروم و دوباره مينويسم آنها را.
تنها كه ميشوم گريه ميكنم و به چراغ ها نگاه ميكنم و در پر تو هاي نور فرو ميروم كه چقدر بلند تر ميشوند تنها كه ميشوم به خورشيد نگاه ميكنم و چندي بعد در سبز شدن اطراف فرو ميروم تنها كه ميشوم در نفس هاي خواننده فرو ميروم تنها كه ميشوم در حركت إبرها فرو ميروم شده ام مانند (و) خواهر كه هيچ كس مرا نمي خواند آري من دارك مي نويسم چون زندگي مانند نوشته هايم سياه است
آري من تنها كه ميشوم به خود مي بالم كه در پانزده سالگي در بالغي بازي ميكنم و با قلم ،كلمات رابه خواب مصنوعي مي برم و آنان را هر جور كه بخواهم مينويسم و داستان ميسازم و لقب ها را فراموش ميكنم و لقب مي سازم پول را فراموش ميكنم و صدقه ميگذارم آري حرف را فراموش ميكنم و نوشته مي سازم