قسمت چهارم داستان صابی و هاجر

چشامو بستم و باکلی استرس پیامو باز کردم...
چندتا نفس عمیق کشیدم و آروم چشامو باز کردم،وقتی که عکسشو دیدم انگاری یه تیکه از قلبم جدا شد و افتاد.
نیلوفر واقعا زیبا بود.موهای سیاه،چشمای درشت و سیاه،صورتی کشیده با ترکیبی ناز و...هرچی بگم کم گفتم،این دختر با همه چیزش منو جادو کرده بود.
نشسته بودم رو مبل و با دهن باز داشتم زیبایی این دختر ناز رو نگاه میکردم و خالقش رو تحسین و شکر.انقدر غرق در دیدن عکس نیلوفر بودم که هیچی از اطرافم رو حس نمیکردم.
یه هو دیدم داداش کوچولوم با دستای کوچیکش داره میزنه رو پام
داداشم با اون زبون شیرینش:داداش کر شدی؟مامان صدات میکنه.
با این رفتارش کلی خندیدم و گرفتمش بغلم و بوسش کردم.
من:جانم مامان؟
ادامه این داستان واقعی را در ادامه مطلب بخوانید...