loading...
˙·٠•●❤ سایت عاشقانه و تفریحی ❤●•٠·˙
Welcome To Tanhaee98

خداوندا...

تــو میدانی که من دلواپس فردای خود هستم

مبادا گم کنم راه قشنگ آرزوها را

مبادا گم کنم اهداف زیبا را

مبادا جا بمانم از قصار موهبت هایت

خداوندا..

مرا مگذار تـــنها لحظه ای حتی به خود ..

 


آخرین ارسال های انجمن
Sahar بازدید : 563 شنبه 31 خرداد 1393 نظرات (0)

منو اهلی کن
شهریار کوچولو گفت: کی هستی تو؟
عجب خوشگلی!روباه گفت : من یک روباه هستم.

 

شهریار کوچولو گفت: بیا با من بازی کن، نمی دانی چقدر دلم گرفته!
روباه گفت: نمی توانم با تو بازی کنم، هنوز اهلیم نکرده اند!شهریار کوچولو گفت : اهلی کردن یعنی چه؟

.......

بقیه داستان در ادامه مطالب

m_admin بازدید : 436 دوشنبه 26 خرداد 1393 نظرات (0)

یکی از شاگردان شیخ انصاری می گوید: «در دورانی که در نجف اشرف نزد شیخ انصاری به تحصیل مشغول بودم، شبی شیطان را در خواب دیدم که بندها و طناب های متعددی در دست داشت. از شیطان پرسیدم: “این بندها برای چیست؟” پاسخ داد: “اینها را به گردن مردم می اندازم  و آنها را به سوی خویش می کشم و به دام می افکنم. دیروز، یکی از طناب ها را به گردن شیخ انصاری انداختم و او را از اتاقش تا اواسط کوچه ای که منزل شیخ در آن است، کشیدم، ولی افسوس که بر خلاف زحمات زیادم، شیخ از قید رها شد و بازگشت”.

هنگامی که شیطان این ماجرا را نقل کرد، از او پرسیدم: “اکنون که طناب ها را در دست داری، طناب مرا نشان بده”. شیطان لبخندی زد و گفت: “امثال تو نیازی به طناب ندارد و خودشان به دنبال من می دوند !”

هنگامی که از خواب بیدار شدم، در تعبیر آن به فکر فرو رفتم. عاقبت تصمیم گرفتم مطلب را برای شیخ بیان کنم. شیخ گفت: “شیطان راست گفته است، زیرا آن ملعون دیروز می خواست مرا فریب دهد که به لطف خدا از دام او گریختم.

جریان از این قرار بود که دیروز به مقداری پول نیاز داشتم و از سویی، چیزی در منزل موجود نبود. با خود گفتم یک ریال از مال امام زمان(عج) نزدم وجود دارد که هنوز وقت مصرفش نرسیده است؛ آن را به عنوان قرض بر می دارم و سپس ادا خواهم کرد. یک ریال را برداشتم و از منزل خارج شدم. همین که خواستم آن چیز مورد نیاز را بخرم. با خود گفتم که از کجا معلوم که بتوانم این قرض را بعداً ادا کنم؟ در همین اندیشه و تردید بودم که ناگهان تصمیم قطعی گرفتم به منزل برگردم. از این رو، چیزی نخریدم و پول را به جای اولیه اش را باز گرداندم”».

به راستی که مرحوم شیخ انصاری به حقیقت این آیه شریفه توجه نموده است “الشَّیْطَانُ یَعِدُکُمُ الْفَقْرَ وَیَأْمُرُکُم بِالْفَحْشَاء وَاللّهُ یَعِدُکُم مَّغْفِرَةً مِّنْهُ وَفَضْلاً وَاللّهُ وَاسِعٌ عَلِیمٌ”یعنی شیطان‏، شما را  وعده به فقر و تهیدستى مى ‏دهد؛ و به فحشا و زشتیها امر مى‏کند؛ ولى خداوند وعده آمرزش‏ و فزونى‏ به شما مى‏ دهد؛ و خداوند، قدرتش وسیع‏، و [به هر چیز] داناست‏. به همین دلیل‏، به وعده‏هاى خود، وفا مى‏کند.

m_admin بازدید : 543 دوشنبه 29 اردیبهشت 1393 نظرات (0)

یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچکس نبود.

یه جنگلی بود که درختان آن روز به روز افسرده می شد آب چشمه هایش کمتر و کمتر می شد . در این جنگل موشی بود که خیلی جاها سفرکرده بود و چون خیلی باهوش بود هر چه را می دید سعی می کرد آن را به تجربیات خود اضافه کند و آن را یاد بگیرد . 

بقیه داستان در ادامه مطالب

yasamin بازدید : 459 سه شنبه 26 فروردین 1393 نظرات (1)

استادى از شاگردانش پرسید: چرا ما وقتى عصبانى هستیم داد می‌زنیم؟

چرا مردم هنگامى که خشمگین هستند صدایشان را بلند می‌کنند و سر هم داد می‌کشند؟

شاگردان فکرى کردند و یکى از آن‌ها گفت: چون در آن لحظه، آرامش و خونسردیمان را ازدست می‌دهیم.

استاد پرسید: اینکه آرامشمان را از دست می‌دهیم درست است امّا چرا با وجودى که طرف مقابل کنارمان قرار دارد داد می‌زنیم؟ آیا نمی‌توان با صداى ملایم صحبت کرد؟

چرا هنگامى که خشمگین هستیم داد می‌زنیم؟

شاگردان هر کدام جواب‌هایى دادند امّا پاسخ‌هاى هیچکدام استاد را راضى نکرد.

سرانجام استاد چنین توضیح داد: هنگامى که دو نفر از دست یکدیگر عصبانى هستند، قلب‌هایشان از یکدیگر فاصله می‌گیرد. آن‌ها براى این که فاصله را جبران کنند مجبورند که داد بزنند.

هر چه میزان عصبانیت و خشم بیشتر باشد، این فاصله بیشتر است و آن‌ها بایدصدای شان را بلندتر کنند.

سپس استاد پرسید: هنگامى که دو نفر عاشق همدیگر باشند چه اتفاقى می‌افتد؟

آن‌ها سر هم داد نمی‌زنند بلکه خیلى به آرامى با هم صحبت می‌کنند. چرا؟ چون قلب‌هایشان خیلى به هم نزدیک است. فاصله قلب‌هاشان بسیار کم است .

استاد ادامه داد: هنگامى که عشقشان به یکدیگر بیشتر شد، چه اتفاقى می‌افتد؟

آن‌ها حتى حرف معمولى هم با هم نمی‌زنند و فقط در گوش هم نجوا می‌کنند و عشقشان باز هم به یکدیگر بیشتر می‌شود.

سرانجام، حتى از نجوا کردن هم بی‌نیاز می‌شوند و فقط به یکدیگر نگاه می‌کنند. این هنگامى است که دیگر هیچ فاصله‌اى بین قلب‌هاى آن‌ها باقى نمانده باشد.
...
امیدوارم روزی رسد که تمامی انسان ها قلب هایشان به یکدیگر نزدیک شود

m_admin بازدید : 602 چهارشنبه 28 اسفند 1392 نظرات (0)

city داستان کوتاه گدا

داشتم بر می گشتم خونه، مسیرم جوریه که از وسط یه پارک… رد میشم بعد میرسم به ایستگاه اتوبوس،

توی پارک که بودم یه زن خیلی جوون با چادر مشکی رنگ و رو رفته و لباس های کهنه یه پیرمرد رو که روی

یه چشمش کاور سفید رنگی بود همراه خودش راه میبرد رسید به من و گفت سلام!

بقیه داستان در ادامه مطالب

m_admin بازدید : 446 سه شنبه 27 اسفند 1392 نظرات (0)

Napoleon Bonaparte Optimized داستان کوتاه مرد پوست فروش

به هنگام اشغال روسیه توسط ناپلئون دسته ای از سربازان وی ، درگیر جنگ شدیدی در یکی از شهر های کوچک آن

سرزمین زمستان های بی پایان بودند که ناپلئون به طور تصادفی ، از سربازان خود جدا افتاد ....

ادامه داستان در ادامه مطالب

m_admin بازدید : 669 سه شنبه 27 اسفند 1392 نظرات (0)

Zendegi داستان سه پیشنهاد

آن بالا که بودم، فقط سه پیشنهاد بود. اول گفتند زنی از اهالی جورجیا همسرم باشد.

خوشگل و پولدار. قرار بود خانه ای در سواحل فلوریدا داشته باشیم. با یک کوروت کروکی جگری.

تنها اشکال اش این بود که زنم در چهل و سه سالگی سرطان سینه میگرفت

بقیه داستان در ادامه مطالب

m_admin بازدید : 510 پنجشنبه 08 اسفند 1392 نظرات (0)

پروانه داستان کوتاه پروانه

یک روز سوراخ کوچکی در یک پیله ظاهر شد. شخصی نشست و چند ساعت به جدال پروانه برای خارج شدن از سوراخ کوچک ایجاد شده در پیله نگاه کرد.

سپس فعالیت پروانه متوقف شد و به نظر رسید تمام تلاش خود را انجام داده و نمی تواند ادامه دهد.

آن شخص تصمیم گرفت به پروانه کمک کند و با قیچی پیله را باز کرد. پروانه به راحتی از پیله خارج شد اما بدنش ضعیف و بالهایش چروک بود.

آن شخص باز هم به تماشای پروانه ادامه داد چون انتظار داشت که بالهای پروانه باز، گسترده و محکم شوند و از بدن پروانه محافظت کنند.
هیچ اتفاقی نیفتاد!!!

در واقع پروانه بقیه عمرش به خزیدن مشغول بود و هرگز نتوانست پرواز کند.
چیزی که آن شخص با همه مهربانیش نمی دانست این بود که محدودیت پیله و تلاش لازم برای خروج از سوراخ آن، راهی بود که خدا برای ترشح مایعاتی از بدن پروانه به بالهایش قرار داده بود تا پروانه بعد از خروج از پیله بتواند پرواز کند.

گاهی اوقات تلاش تنها چیزیست که در زندگی نیاز داریم.

m_admin بازدید : 684 سه شنبه 06 اسفند 1392 نظرات (0)

رمان ستاره دنباله دار قسمت دوم و سوم

در ادامه مطالب

ستاره خودشو مظلوم کرد و با نیشخند بدجنسی که با مظلومیت مصنوعی چهره ش تناقض داشت گفت:
-جون تو یه آهنگ از قهقرای موسیقی ایرونی پیدا کردیم راست کار خودته...
بلافاصله پشت گیتار با سر انگشتای کشیده ش ضرب گرفت و با نیشخند شروع کرد خوندن:
-آهــــــ...نَیِــــر؛ نَیِِِِــــِر؛ دیگه بسه!
بیا یه بار وفا کن!
نیر بیا جونمو بستون یا دردم دوا کن.........

m_admin بازدید : 501 یکشنبه 13 بهمن 1392 نظرات (0)

بعد از دو ساعت نوشتن و پاک کردن داستان جدیدم قلم را روی میز گذاشتم. انگشتانم خشک شده بود کرم را برداشتم تا به دستهایم بمالم که با دیدن زخمی که روی انگشت شصت و اشاره ام بوجود آمده بود عرق سردی تمام بدنم را پوشاند و متعاقبش لرزه ای وحشتناک تمام وجودم را فرا گرفت. برای مدتی منگ بودم زخم ها همان هایی بودند که روی انگشتان پایم ظاهر شده بودند....

بقیه در ادامه مطالب

m_admin بازدید : 448 شنبه 21 دی 1392 نظرات (0)

علی از مدرسه برگشت و سریع ناهارش را خورد و نشست پشت کامپیوتر تا بازی جدیدی را که از دوستش گرفته بود نصب کند. بعد از آن غرق بازی شد و زمان را فراموش کرد. او علاقه ی زیادی به این بازی ها داشت و همیشه همه چی را فراموش می کرد.

به ادامه مطالب مراجعه فرمایید

m_admin بازدید : 556 چهارشنبه 11 دی 1392 نظرات (1)

قسمت چهارم داستان صابی و هاجر

چشامو بستم و باکلی استرس پیامو باز کردم...

چندتا نفس عمیق کشیدم و آروم چشامو باز کردم،وقتی که عکسشو دیدم انگاری یه تیکه از قلبم جدا شد و افتاد.

نیلوفر واقعا زیبا بود.موهای سیاه،چشمای درشت و سیاه،صورتی کشیده با ترکیبی ناز و...هرچی بگم کم گفتم،این دختر با همه چیزش منو جادو کرده بود.

نشسته بودم رو مبل و با دهن باز داشتم زیبایی این دختر ناز رو نگاه میکردم و خالقش رو تحسین و شکر.انقدر غرق در دیدن عکس نیلوفر بودم که هیچی از اطرافم رو حس نمیکردم.

یه هو دیدم داداش کوچولوم با دستای کوچیکش داره میزنه رو پام

داداشم با اون زبون شیرینش:داداش کر شدی؟مامان صدات میکنه.

با این رفتارش کلی خندیدم و گرفتمش بغلم و بوسش کردم.

من:جانم مامان؟

ادامه این داستان واقعی را در ادامه مطلب بخوانید...


shida بازدید : 532 شنبه 07 دی 1392 نظرات (0)

رسم است که در ایام کریسمس و در واقع آخرین ماه از سال میلادی چهار شمع روشن می نمایند ، هر شمع یک هفته می سوزد و به این ترتیب تا پایان ماه هر چهار شمع می سوزند ، شمع ها نیز برای خود داستانی دارند . امیدواریم با خواندن این داستان امید در قلب تان ریشه دواند .

برای خواندن ادامه متن به ادامه مطالب مراجعه فرمایید

Sahar بازدید : 630 یکشنبه 01 دی 1392 نظرات (2)

داستان صابی و هاجر


سلام

داستان از اونجایی شروع شد که...

5بهمن ماه سال 1390 بود بعد از ظهر بود سرکلاس ریاضی با بچه ها نشسته بودیم و طبق معمول فارغ از هرگونه غم وغصه میگفتیم و میخندیدیم.همگی سال سوم رشته تجربی بودیم و درس خون و البته بچه مثبت!با یه معلمی حرف زده بودیم که روزای فرد تو کتابخونه مسجد تا نماز مغرب ریاضی کار کنیم.

قبل اومدن معلم داشتیم حرف میزدیم که دوستم رضا گفت:صابرامروز یه شماره چن بار بهم زنگ زد وقطع کرد وبعدش اس ام اس عاشقونه داد و ازاین حرفا ومنم اس دادم که شما؟اونم گفت اشتپ شده!بعدش باز اس عاشقونه داد بیا ببین انگار طرف دختره(بیچاره کم رو وخجالتی بود)

شماره روگرفتم و دیدم که شماره همون دوستمه ولی ایرانسلش بود شماره دوستم کدش همراه اول بود.همون جا فورا یه اس عاشقونه براش فرستادم جواب داد:شما؟

منم که میخواستم به قول خودمون مخشو بزنم گفتم:ببخشید اشتپ شد!

جواب داد . . .

بقیه داستان را در ادامه مطلب بخوانید...

m_admin بازدید : 512 چهارشنبه 03 مهر 1392 نظرات (0)

www.didareakhar.ir

دستم را که به دستگیره گرفتم، ناله‌ی مبهم‌اش بلند شد. پایم را روی پله گذاشته و به داخل خزیدم که نفسم بند آمد؛ با صدای خرد شدن چیزی، نگاهم به کف دوخته شد. سوسک‌های زنده و خشک شده، زیر پایم خش خش صدا می‌کردند و خودشان را به کف کفش‌هایم می‌مالیدند. بوی تحمل‌ناپذیر و بدی که از تخلیه نکردنِ چاهِ فاضلاب در فضا پیچیده بود، حالم را بد می‌کرد....


بقیه داستان در ادامه مطالب

m_admin بازدید : 812 چهارشنبه 30 مرداد 1392 نظرات (0)

دانلود رمان عشق و هزار و یک شب اثر ر.اعتمادی

بخشی از این رمان :


دختر جوان بیست و چهار ساله ای، با چهره ای بیضی و پوستی سپید، بلند قامت، کفش سپید ورزشی در پا و کیف لوازم تنیس بر دوش، جلو یک ساختمان بلند هجده طبقه در شمال شهر، لحظه ای مکث کرد. 
نگاهی به...

برای دانلود این رمان زیبا به ادامه مطلب بروید...

 

m_admin بازدید : 495 سه شنبه 29 مرداد 1392 نظرات (0)

سری جدید متن ها و دلنوشته های عاشقانه

 

حکایت عشقمان

تا آنجا که نفس در سینه است ، یک نفس دوستت دارم
تا آنجا که دنیایی هست و من زنده در این دنیا ، دوستت دارم
تا اوج آسمان ، به رنگ عشق ، به رنگ روشنی ها
تا آنجایی که کسی نمیبیند ، تا جایی که کسی نمی آید ، دوستت دارم
و از نهایت بی نهایت میگذرد ، نه شبیه لیلی و نه مثل مجنون قصه ها
لیلی و مجنون ها می آیند و میروند در این روزها ، هر کسی ادعای دیوانگی دارد در این دنیا
من نه مجنونم و نه فرهاد تو ، من هستم عشق بی همتای تو ، من برای توام و تا ابد در قلب تو
ما برای هم زنده ایم ، نه به عشق دیگران ، این حکایت همیشه میماند در عشقمان!
و آنکه ادعا کرد عاشق است و دل زد به دریاها ، رفت به سوی آن دنیاها ، هنوز هم نمیفهمد معنای واقعی عشق را ، من عاشقت شدم و یک قدم پا گذاشتم ، همه ی گذشته ها را جا گذاشتم ، تا رسیدم به تویی که همین سوی دنیایی ، در کنار همین ساحل دریایی!
تو همینجایی در قلب من ، به خاطر عشق گذشتیم از هم ، تا از این گذشتن ها تنها عشق به جا بماند ، نفرت و فراموشی ها در همانجا بماند ، تا یکجا برسیم به هم ، همانجا قدم بزنیم در کنار هم ، برویم و برویم تا برسیم به نهایت عشقمان!
با تو رسیدم تا آنجایی که دلهایمان به آرامش میرسند ، قلبهایمان طعم واقعی با هم بودن را میچشند، نه در اینجا تاریکی است و نه دلهره از آنهایی که خاموشی را به همراه  خود دارند !
تا آنجایی که هیچکس جز من و تو نمیبیند دوستت دارم ، حالا با آن چشمان زیبایت عمق قلب مرا ببین که تا کجاها دوستت دارم

 

ادامه مطالب

درباره ما
آیینه پرسید: که چرا دیر کرده است ؟ نکند دل دیگری او را اسیر کرده است ؟ خندیدم و گفتم : او فقط اسیر من است تنها دقایقی چند تاخیر کرده است . آیینه به سادگیم خندید و گفت : احساس پاک ، تو را زنجیر کرده است گفتم : از عشق من چنین سخن مگوی گفت: خوابی ! سالها دیر کرده است در آیینه به خود نگاه می کنم آه !!! عشق تو عجیب مرا پیر کرده است راست گفت آیینه که منتظر نباش ، او برای همیشه دیر کرده است …
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    کدومش قشنگ تره؟؟!!
    تنهایی در صفحات اجتماعی


    lenzor.com/tanhaee98



    instagram.com/tanhaee98


    سیم کارت خود را شارژکنید
    ❤しѲ√乇❤

    I Love you
    ..I Love you
    ...I Love you
    ....I Love you
    .....I Love you
    ......I Love you
    .......I Love you
    ........I Love you
    ........I Love you
    ........I Love you
    .......I Love you
    ......I Love you
    .....I Love you
    ....I Love you
    ...I Love you
    ..I Love you
    .I Love you
    .I Love you
    .I Love you
    ..I Love you
    ...I Love you
    ....I Love you
    .....I Love you
    ......I Love you
    .......I Love you
    ........I Love you
    ........I Love you
    ........I Love you
    .......I Love you
    ......I Love you
    .....I Love you
    ....I Love you
    ...I Love you
    ..I Love you
    .I Love you

    ♥♥HEART♥♥


    ╬♥═╬
    ╬♥═╬
    ╬═♥╬
    ╬♥═╬
    ╬═♥╬
    ╬♥═╬
    ╬═♥╬
    ╬♥═╬
    ╬♥═╬
    ╬═♥╬
    ╬♥═╬
    ╬═♥╬
    ╬♥═╬
    ╬═♥╬
    ╬═♥╬
    ╬═♥╬
    ╬♥═╬
    ╬♥═╬
    ╬═♥╬
    ╬♥═╬
    ╬═♥╬
    ╬♥═╬
    ╬═♥╬
    ╬═♥╬
    ╬♥═╬
    ╬♥═╬
    ╬═♥╬
    ╬♥═╬
    ╬═♥╬
    ╬♥═╬
    ╬═♥╬
    ╬♥═╬
    ╬♥═╬
    ╬═♥╬
    ╬♥═╬
    ╬═♥╬
    ╬♥═╬
    ╬═♥╬
    ╬═♥╬
    ╬═♥╬
    ╬♥═╬
    ╬♥═╬
    ╬═♥╬
    ╬♥═╬
    ╬═♥╬
    ╬♥═╬
    ╬═♥╬

    آمار سایت
  • کل مطالب : 1526
  • کل نظرات : 149
  • افراد آنلاین : 7
  • تعداد اعضا : 259
  • آی پی امروز : 91
  • آی پی دیروز : 35
  • بازدید امروز : 149
  • باردید دیروز : 51
  • گوگل امروز : 4
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 200
  • بازدید ماه : 390
  • بازدید سال : 13,188
  • بازدید کلی : 2,755,865
  • کدهای اختصاصی
    <
    سایت عاشقانه 72 لاو =============

    هدایت به بالای صفحه

    قلب من

    قـــلب من...

    دموکراتیــک ترین دولت دنیاسـت.

    آنقدر که تو را نیز همچون خودم

     از ته دل دوسـت میدارد.

    هیس…!

    هیس

    حواس تنهایی ام را

    با خاطرات

    باتو بودن

    پرت کرده ام…

    بگو کسی حرفی نزند

    بگذار

    لحظه ای ارام بگیرم

    آغوشــــ تــــ♥ـــــو

    سهم “من” از “تو

    عشق نیست ،

    ذوق نیست ،

    اشتیاق نیست ،

    همان دلتنگی بی پایانی است

    که روزها دیوانه ام می کند!!

    فال حافظ
    ﺩﯾـﺮ ﺷـﻨـﺎﺧـﺘـﻤـﺖ !

    ﺩﯾـﺮ ﺷـﻨـﺎﺧـﺘـﻤـﺖ !
     ﺗـﻮ ﺧـﯿـﻠـﯽ ﺧـﻮﺏ ﺑـﻮﺩﯼ ...
    ﻭﻟـﯽ ﺧـﻮﺩﺕ ﻧـﺒـﻮﺩﯼ ! ﻣـﻦ ﺑـﻪ ﺭﺳـﻢ ﺭﻓـﺎﻗـﺖِ ﺩﯾـﺮﯾـﻨـﻪ ﻣـﺎﻥ ..
    ﭼـﺸـﻤـﺎﻧـﻢ ﺭﺍ ﻣـﯽ ﺑـﻨـﺪﻡ ؛ ﺗـﻮ ﻫـﻢ ﻧـﻘـﺎﺑـﺖ ﺭﺍ ﺑـﺮﺩﺍﺭ ﺭﻓـﯿـﻖ ...
    ﺑـﮕـﺬﺍﺭ ﺻـﻮﺭﺗـﺖ ﻫـﻮﺍﯾـﯽ ﺑـﺨـﻮﺭﺩ!