از پله ها که بالا می آمد، انگار کن داشت از لا به لای رمان های عاشقانه بیرون می آمد!
درست همان دختری بود که بارها وصفش را در رمان های زمان نوجوانی خوانده بودم.
هرچقدر بالاتر می آمد همه ی دختران سیه چشم رویایی، بیشتر در چهره اش جان میگرفتند.
فقط گویی، قد بلند را میان همان صفحات کتابها جا گذاشته بود و ریز نقش شده بود. با لطافت سلام کرد و درون چشمانم خیره شد!
محو چشمان سیاهش بودم که ...
بقیه داستان در ادامه مطلب...