حجـــمِ نـــبودن هایـــت
سنــگ شــده افتاده تــویِ سرم
آنقدر سنگـــینم کــه توانِ راه رفتنم نیست. زمین از زیرِ پایم در می رود
سر به بیــایان که نــه
سر بر رویِ بالشتم که بگذارم
چشمانم که خواب را لمس کند
همین که از خوابم گذر کنی قدرِ یک چشم بر هَم زدن
بی هیچ حرفی،
نفس میکشم تمامت را
آنقدر عمیق، که سنگِ تویِ سرم
گُل میکند!