زیر پل بی هوای دست های تو...
یك شاعر، كارتن خواب است.
یك شاعر،
درون تو زندگی می كند
و هر روز
چای دم می كند.
غل غل چای،
خواب را می پراند از سرت....
تو اما اهمیت نمی دهی.
یك شاعر ،هر روز
میان رهگذرهای تو خمیازه می كشد
دست هایش را باز می كند تا كهكشان چشم های تو...
تو اما اهمیت نمی دهی....
تو خط كش هایت را فرو میكنی توی خواب های شاعر...
كتابخانه می بندی توی سماورِ داغِ واژه ها...
روزی، صدایی ست درون تو...
انگار خیس شده ای...
شاعر مرده است. افرادی گریه می كنند...
Welcome To Tanhaee98

خداوندا...
تــو میدانی که من دلواپس فردای خود هستم
مبادا گم کنم راه قشنگ آرزوها را
مبادا گم کنم اهداف زیبا را
مبادا جا بمانم از قصار موهبت هایت
خداوندا..
مرا مگذار تـــنها لحظه ای حتی به خود ..