راه می روم ، با خودم حـــرف می زنم
و خیابان ها ، پنجره ها ، ماشین ها ،
به هذیــــان هایم می خندند .
تــو بگو ! با این کلمه های لـــــــــــال ،
چگونه دلــــتــنگی ام را به آن ها ثابت کنم ؟
وقتی هیچ کجای این شهرِ نفرین شده
که هــــــــی کـــش می آید ،
نیمکتی برای با هم بودنِ ما نساخته اند
و دلِ هیچکس ، برای بوســــــه ها یی، نمی سوزد
که پشتِ این چراغ هایی که تا ابــد قــرمــزند ،
باید ، آهسته آهسته بمـــیرند .
پس بیا برای حفظ آبــرو هم که شده ،
دهانِ طـــعــنه های شان را ببند
و اشک های ناچاری ام را ،
با ایمانِ دست هایت پاک کن ،
تا من هم یقه ی بی تابی هایم را بچسبم
و بکوبمِ شان به دیوار های کهنه ی اجباری
که سال هاست دارند ، خفه ام می کنند .
شاید بــاور کنم ، این گره های لعنتی ،
هر چقدر هم که کـــــــــور باشند ،
گــــاهی با صداقتِ یک " دوستت دارم " باز می شوند...
نارمیلا سپهری
و خیابان ها ، پنجره ها ، ماشین ها ،
به هذیــــان هایم می خندند .
تــو بگو ! با این کلمه های لـــــــــــال ،
چگونه دلــــتــنگی ام را به آن ها ثابت کنم ؟
وقتی هیچ کجای این شهرِ نفرین شده
که هــــــــی کـــش می آید ،
نیمکتی برای با هم بودنِ ما نساخته اند
و دلِ هیچکس ، برای بوســــــه ها یی، نمی سوزد
که پشتِ این چراغ هایی که تا ابــد قــرمــزند ،
باید ، آهسته آهسته بمـــیرند .
پس بیا برای حفظ آبــرو هم که شده ،
دهانِ طـــعــنه های شان را ببند
و اشک های ناچاری ام را ،
با ایمانِ دست هایت پاک کن ،
تا من هم یقه ی بی تابی هایم را بچسبم
و بکوبمِ شان به دیوار های کهنه ی اجباری
که سال هاست دارند ، خفه ام می کنند .
شاید بــاور کنم ، این گره های لعنتی ،
هر چقدر هم که کـــــــــور باشند ،
گــــاهی با صداقتِ یک " دوستت دارم " باز می شوند...
نارمیلا سپهری