داستان صابی و هاجر
سلام
داستان از اونجایی شروع شد که...
5بهمن ماه سال 1390 بود بعد از ظهر بود سرکلاس ریاضی با بچه ها نشسته بودیم و طبق معمول فارغ از هرگونه غم وغصه میگفتیم و میخندیدیم.همگی سال سوم رشته تجربی بودیم و درس خون و البته بچه مثبت!با یه معلمی حرف زده بودیم که روزای فرد تو کتابخونه مسجد تا نماز مغرب ریاضی کار کنیم.
قبل اومدن معلم داشتیم حرف میزدیم که دوستم رضا گفت:صابرامروز یه شماره چن بار بهم زنگ زد وقطع کرد وبعدش اس ام اس عاشقونه داد و ازاین حرفا ومنم اس دادم که شما؟اونم گفت اشتپ شده!بعدش باز اس عاشقونه داد بیا ببین انگار طرف دختره(بیچاره کم رو وخجالتی بود)
شماره روگرفتم و دیدم که شماره همون دوستمه ولی ایرانسلش بود شماره دوستم کدش همراه اول بود.همون جا فورا یه اس عاشقونه براش فرستادم جواب داد:شما؟
منم که میخواستم به قول خودمون مخشو بزنم گفتم:ببخشید اشتپ شد!
جواب داد . . .
بقیه داستان را در ادامه مطلب بخوانید...