loading...
˙·٠•●❤ سایت عاشقانه و تفریحی ❤●•٠·˙
Welcome To Tanhaee98

خداوندا...

تــو میدانی که من دلواپس فردای خود هستم

مبادا گم کنم راه قشنگ آرزوها را

مبادا گم کنم اهداف زیبا را

مبادا جا بمانم از قصار موهبت هایت

خداوندا..

مرا مگذار تـــنها لحظه ای حتی به خود ..

 


آخرین ارسال های انجمن
m_admin بازدید : 699 دوشنبه 16 مرداد 1396 نظرات (0)

طنز عاشقانه دخترهای رنگی

بیخودی نیست که اسم گل ها را از اسم زن ها انتخاب کرده اند ، مثلا آقا هوشنگ، جز یک سبیل پر پشت چه دارد که بتواند اسم یک گل باشد ،
گل ظرافت دارد ، ظرافت در رنگ ، نقش و دیگری در بو
زن ها هم همینند...
همه ی گل ها آنقدر ها هم که باید زیبا نیستند ، و بعضی خیلی زیبا هستند و آنقدر که باید عطر خوشی از خودشان متساعد نمی کنند ،
یکی هم که زیباست و خوشبو شاید آنقدر ها عمر نکند ،
زن ها همه شان گلِ گلند
یکی زیباست که چشم های همه را خیره می کند ، یکی مهربانی اش جلوه می کند ، یکی دست پخت دارد بیا و ببین ، یا مثلا یکی آنقدر خوش ذوق است ، سبزی پلو را میریزد توی سینی قلم کاری شده ی اصفهان ، ماهی شکم پر را طوری می آراید که ماهی بیچاره اگر جان داشت حتما یک سلفی می گرفت ، یکی هم فقط بلد است حرف بزند ، همین خوب حرف زدن ، کم چیزی نیست ، اینکه خستگی یک شب کشیک را با دو کلمه از تن آقا در کند آخرِ همه ی ظرافت هاست ،
بعضی خانم ها هم هستند اهل ساز و آواز و دهل ، یک چنگی به تار بزنند ، قند توی دل مردشان آب می کنند ، یک زن هایی هستند چشم هایشان حکم سلاح دارد ، با همان ریملی که از دوشنبه بازار خریده اند تو را به رگبار می بندند ، دیده اید بعضی گل ها هستند برگ هایشان بهتر از خودشان ، بعضی زن ها هستند موهایشان بهتر از صورت ساده شان ، همین موهای مشکی رنگ نخورده را بلند می کنند ، می گذارند میان یک گلِ سر توپ توپی و تو هلاک می شوی..
زن ها همه از دم گل تشریف دارند ، شما ببین کدام بیشتر به گلدان دلت می آید ، آب و نان از تو ، ریشه از او ، و به همین سادگی عشق گل می کند..

#مسعود_ممیزالاشجار

melika بازدید : 519 جمعه 15 اردیبهشت 1396 نظرات (0)

حرفمان که میشد،
اســـترس تمامِ وجودم را فرا میگرفت...
نکند از دستش بدهم؟
نکند من بمانم و کوهی از خاطره؟
نکند منی که بعدِ عمری دل باختم،بشکند دلم!
نکند تمامِ دو نفره هایمان را با دیگری تکرار کند؟
تماس هایم بی پاسخ میماند ومنفورترین صدای دنیا
در گوشم تکرار میشد؛
"مشترکِ مورد نظر پاسخگو نمیباشد"
برایش مینوشتم؛
آدمیزاد است دیگر جانم بحث میکند
فرقی نمیکند مقصر کیست
همین که بحث میکنیم یعنی،
قلبمان هنوز برای هم میتپد
یعنی مهم است برایمان که شبیه یکدیگر شویم!
ارسال کردم و خواند
ولی جوابی نداد
باز نوشتم؛
-جانم؟
باز هم خواند و جواب نداد
-عزیز دل...؟
سکوت بود و سکوت!
و هیچ چیز لعنتی تر از بی پاسخ گذاشتنِ پیام نیست

قدیم ترها خودمان را قانع میکردیم که شاید پیغامم نرسیده باشد
و هی ارسال میکردیم و ارسال...
حالا اما این تکنولوژیِ لعنتی همان اندک دلخوشی را هم از ما گرفت و
با وقاحتِ تمام به ما میفهماند که ؛
خواند و پاسخ نداد
که خواند و تحقیر کردنِ تو را ترجیح داد
لعنت به تکنولوژی
لعنت به پیغامهای بی جواب...

#علی_قاضی_نظا

melika بازدید : 465 پنجشنبه 31 فروردین 1396 نظرات (0)

به كسي كينه نگيريد
دل بي كينه قشنگ است
به همه مهر بورزيد
به خدا مهر قشنگ است
دست هر رهگذري را بفشاريد به گرمي
بوسه هم حس قشنگي است
بوسه بر دست پدر
بوسه بر گونه مادر
لحظه حادثه بوسه قشنگ است
بفشاريد به آغوش عزيزان
پدر و مادر و فرزند
به خدا گرمي آغوش قشنگ است
نزنيد سنگ به گنجشك
پرگنجشك قشنگ است
پرپروانه ببوسيد
پر پروانه قشنگ است
نسترن را بشناسيد
ياس را لمس كنيد
به خدا لاله قشنگ است
همه جا مست بخنديد
همه جا عشق بورزيد
سينه با عشق قشنگ است
بشناسيدخدا
هر كجا ياد خدا هست
هركجا نام خدا هست
سقف آن خانه قشنگ است

 

#فریدون_مشیری 

melika بازدید : 716 پنجشنبه 31 فروردین 1396 نظرات (0)

عاشقم…..
اهل همین کوچه ی بن بست کناری ،
که تو از پنجره اش پای به قلب منِ دیوانه نهادی ،
تو کجا ؟
کوچه کجا ؟
پنجره ی باز کجا ؟
من کجا ؟
عشق کجا؟
طاقتِ آغاز کجا ؟
تو به لبخند و نگاهی ،
منِ دلداده به آهی ،
بنشستیم
تو در قلب و
منِ خسته به چاهی……
گُنه از کیست ؟
از آن پنجره ی باز ؟
از آن لحظه ی آغاز ؟
از آن چشمِ گنه کار ؟
از آن لحظه ی دیدار ؟
کاش می شد گُنهِ پنجره و لحظه و چشمت ،
همه بر دوش بگیرم
جای آن یک شب مهتاب ،
تو را یک نظر از کوچه ی عشاق ببینم..

 

#فریدون_مشیری


melika بازدید : 490 شنبه 26 فروردین 1396 نظرات (0)

اولین بار اسمش را زیر یک داستانک عاشقانه دیدم...
از اینها که انتهایش تو می مانی و قلبی ریش ریش....
دلم برای آدمهای داستانکش می سوخت.اصلا میترسیدم نکند روزی خودم دچار شوم....
بعد ها فهمیدم او هم همین حس را در مورد اسم و نوشته های من داشت،یعنی خودش با ناز برایم تعریف کرد.
دقیقا در همان روزهای سردزمستان که گرم آمدنش بودم.جوهر قلم هردویمان تغییر کرده بود...قرمز شده بود...خیلی قرمز...
لابه لای این عاشقانه های ناکام،متن هایمان با آن پایان های رسیدنی که دلمان ضعف می رفت برایش دست به دست می چرخید و دیگران را هم به زنده بودن عشق امیدوار می کرد...
عین هر نویسنده ای که بخشی از خودش را میان تار و پود کلمات جا می گذارد،ماهم با خاطراتمان متن را جان میبخشیدیم...
یکبار اسم فرزندی را که دوست داشت توی متن جا دادم...شاکی شد!حسابی!
پنج دقیقه نشد،متن اش را که اسم کودک مابین اش راحت دیده می شد زیر متن ام آمد...شکایت کرده بود چون میخواست اول این را بنویسد و من پیش دستی کرده بودم...
خاطرت است چقدر خندیده بودم برای غرغر آن روز؟!
کاملا آن روز را یاد دارم که چشمانش را نقاشی کشیدم و زیرش نوشتم خلاصه ی تمام دلنوشته های من...
اصلا نفهمیدم چه شد که او چشمانش را بست و من تمام موضوع اصلی را گم کردم...

چندوقتی اصلا نمی نوشت...هیچ متنی از او ندیدم.
من همچنان با تمام قلمم مینوشتم.
جوری که بگویم یک نفر‌برای تو مینویسد...برگرد...میگفتم که تابستان سرد شده...بیا
نگذار دچار شوم آنچه را میترسیدم...
برگشت...دوباره عاشقانه نویسی را شروع کرد...
اما نمیدانم چرا میگوید پیراهن سبز که میپوشی طبیعت در زیبایی کم می آورد و‌شکوفه ها می‌ریزند...من اصلا پیراهن سبز ندارم...
اسم کافه ای که میگوید اصلا آشنا نیس...حتی ندیدمش...
اسم فرزند انتخاب شده چراتغییر کرده؟!
نه...
نه...
مطمئنم در تخیلاتش دارد رابطه مان را از نو مینویسد!

مگر نه؟!
مگرنه؟!
لعنتی مگر نه؟!
#حمیدرضا_سلیمانی

melika بازدید : 470 شنبه 26 فروردین 1396 نظرات (0)

گاهـــے
کسانــے که هزاران فرسنگ
از شما فاصله دارند،
می توانند احساس بهتری 
نسبت به کسانی که 
دقیقا کنارتان هستند،
در شما ایجاد کنند...!

melika بازدید : 556 شنبه 26 فروردین 1396 نظرات (0)

حتما کسی را در زندگی دوست بدارید . چیزی را ، حتی ! فرصت بسیار کم است .
همین که چشم هامان را ببندیم و روی تخت دراز بکشیم ، دیر یا زود خوابمان میبرد و یک روز کمتر عاشق بوده ایم . اما قرار هم نیست دلمان را خرجِ بیهوده کنیم ...
آدم ها گاهی از نگرانیِ گلدانِ آب نخورده ، سفر را دیرتر می روند !
دلبستگی آدم را بزرگ می کند . حتما قرار نیست آدم به آدم عاشقی کند ...
جمعه ، برای کسانی که دوست داشتن بلد نیستند غمگین است ..!

#صابر_ابر

melika بازدید : 538 پنجشنبه 17 فروردین 1396 نظرات (0)

سجاده ات را
بگیر سمت بی کسی های خدا
سرت را آنقدر پایین نگه دار
که چشمت به حواس از نفس افتاده اش نیافتد
دستت که به دامنش رسید...
از عفت بر باد رفته دنیا بگو
گریه هایت را کش بده
تا دوباره خدا بودنش را باور کند
تا شاید دستی به سر و روی دنیا بکشد
فقط یادت باشد
به روی خودت هم نیاوری
کسانی روی غیبتش آنقدر حساب کرده اند
که صندلی خالی اش را 
وجب به وجب سند زده اند ... !
خدایا معصومیت کودکی را به ما بازگردان ...

melika بازدید : 516 پنجشنبه 17 فروردین 1396 نظرات (0)

همیشه برای من سوال است که چرا همه ی آدم ها از یک تقویم مشترک استفاده می کنند
من سال هاست ایمان آورده ام که هر آدمی تقویم خودش را دارد 
هر‌وقت به تقویم نگاه می کنم تعجب می کنم
روزها و شب های مهمی‌ را تقویم ها فراموش کرده اند
روزهایی که ما اندازه ی تمام عید ها در دلمان جشن گرفته ایم
یا حتی شبهایی که تا صبح گریسته ایم
می شناسم‌ آدم هایی را که اول زمستانشان بهار بوده 
می شناسم آدم هایی را که بهارشان سرد گذشته
هستند کسانی که روز طبیعت آرزوهایشان سوخته 
هستند کسانی که روز مقاومت زندگیشان را باخته اند 
هستند کسانی که روز جوان با یک خبر پیر شده اند
کاش هر کس تقویم خودش را داشت 
تقویم را باز می کرد
به تاریخ امروز نگاه می کرد
یادش می افتاد سال ها پیش در چنین روزی چه اتفاقاتی افتاده 
یادش می افتاد امروز چه روزی ست
یادش می افتاد عید است یا وفات
تقویم ها دروغ می‌گویند 
شاید عید من وسط پاییز باشد

melika بازدید : 550 پنجشنبه 17 فروردین 1396 نظرات (0)

یکــــــــــــــ دقیقه سکوتــــــــــــ !
بخــاطــــرِ تمــامِ آرزوهایــــی کــه در
حـــدِ یکـــــ فکـــر مانـــدنــد!!!
بخاطـــــرِ شبـــــــ هایـــی که با انـــدوه سپری کـــردیـــم ...
بخاطـــرِ قلبـــی که زیر پای کسانی که دوستشان داشتیم لِه شــــد ...!
به خاطــــرِ چشمانـــی که همیشه بارانی
ماندنــــد!!!
یکــــــــــــــ دقیقــه سکوتـــــــــــ!
به احترامِ کسانی که شـادی خــود را ...
با ناراحتــــــ کردنمان به دست آوردنــد!!!
بخاطرِ صداقتـــــــ که این روز هــا وجودش فراموش شده استــــــ ...
بخاطـــرِ محبّتــــ که بیشتر از همه مورد منت واقع گردیـــد!!!
یکــــــــــــ دقیقه سکوتـــــــــــــ !!!
به خاطـــرِ حرف هایــــی که هیچ وقتـــــــ گفته نشـــد!!!

برای احساسی که همیشه نادیــــــده گرفته شــــد !..............?


بگذآر سُ _ ک _ و _ تـ قآنون زندگی مَن بآشد...

وَقتی وآژِه هآ دَرد رآ نِمی فَهمند....

سکوتـــــــــــــ ...

و دیگر هیچ نمی گویم ...!

که این بزرگترین اعتراض دل من استـــــــــ ـ

سکوت را دوستـــــــــ دارم

به خاطر ابهت بی پایانشـــــــ ....

m_admin بازدید : 976 پنجشنبه 09 دی 1395 نظرات (0)

شنیدے میگن عَلَف باس به دھن بزی شیرین بیاد؟
پس . . .
♚واس ما شـــــیـــــرینکاری نکن عَـــزیزم♚
گــــــرگـــــــا گـــیــــــاہ خوار نـــــیــــســـتن
.
.
.
✔سَــنـگــینــه هًـضـْمِ مَــــن بَــرات…
بِـکِش کِـــنـــــار
✔مِـــرْســـی فَــدات….
.

برای دیدن ادامه متن به ادامه ی مطلب بروید...

m_admin بازدید : 566 پنجشنبه 09 دی 1395 نظرات (0)

حال ما با دود و الکل جا نمی اید رفیق

زندگی کردن به عاشق ها نمی اید رفیق

روحمان ابستن یک قرن تنها بودن است

طفل حسرت نوش ما دنیا نمی اید رفیق

دستهایت را خودت " ها " کن  اگر یخ کرده اند

از لب معشوقه هامان " ها " نمی اید رفیق

هضم دلتنگی برای موج اسان نیست

اب دریا بی سبب بالا نمی اید رفیق

یا شبیه این جماعت باش یا تنها بمان

هیچ کس سمت دل زیبا نمی اید رفیق

m_admin بازدید : 524 یکشنبه 05 دی 1395 نظرات (0)

هر چه انسان تر باشیم زخمها عمیق تر خواهند بود..
هرچه بیشتر دوست بداریم.. بیشتر غصه میخوریم.. بیشتر فراق خواهیم کشید.. و تنهایی هایمان بیشتر خواهند شد.. شادی ها لحظه ای و گذرا هستند.. شاید خاطرات بعضی ازآنها تا ابد در یاد بماند..
اما رنجها داستانشان فرق میکند.. تا عمق وجود آدم رخنه میکنند.. و ما هرروز با آنها زندگی میکنیم..
انگار که این خاصیت انســــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــان بودن است

m_admin بازدید : 610 جمعه 19 شهریور 1395 نظرات (0)

 

دوش از بی مهری آن ماه سیما سوختم
با کمال تشنه کامی پیش دریا سوختم
آنکه با هجران به امید وصالش ساختم
در کنارش ز آتش شرم و تمنا سوختم
حسرت خورشید دیدار رخش دارم هنوز
گرچه از تاب رخش گاه تماشا سوختم
سوختم اما نبودم شمع سان یکجا مقیم
چون چراغ کاروان هرشب به صد جا سوختم
منکه هرگز ز آتش قهرش دلم جایی نسوخت
با رقیبان گرم صحبت بود و اینجا سوختم
گفت: روزی میشوی فردا ز وصلم کامیاب
سالها در انتظار صبح فردا سوختم

m_admin بازدید : 573 جمعه 19 شهریور 1395 نظرات (0)

یک بار زنی را دیدم که لباس خیلی کوتاهی پوشیده بود نگاه آتشین در چشمهایش بود و در دمای پنج درجه زیر صفر در خیابان لیوبلیا قدم میزد. فکر کردم باید مست باشد رفتم تا کمکش کنم اما حاضر نشد بالا پوشم را بپذیرد.
شاید در دنیای او تابستان و بدنش از اشتیاق کسی که منتظرش بود گرم میشد،حتی اگر هم آن شخص فقط در هذیان های او بود. 
آن زن حق این را داشت که مطابق میلش زندگی کند و بمیرد ...

|ورونیکا تصمیم میگیرد بمیرد|

#پائولوکوئیلو

melika بازدید : 535 جمعه 28 خرداد 1395 نظرات (0)

با قلموی خیالت یادگاری میکشم...
یک قفس بی پنجره با یک قناری میکشم...

بی تو باران می شود ،این بغض های لعنتی!!!
پشت پلکم انتظارت را بهاری میکشم...

لاله‌ی لبهایِ تو، گل بوسه را جان می دهد،
بوسه ها را لب به لب، سرخِ اناری میکشم...

نیستی، از من ولی انگار چیزی کم شده!!!
مثل ساعت لحظه ها را بی قراری میکشم...

گفته بودی میروم اما کسی باور نکرد!!!
سالهاست من بعد تو، چشم انتظاری میکشم...

آسمان بی ماه مانده تا تو برگردی شبی،
پشت پایت آب را بی اختیاری میکشم...

یاد تو هر شب، قلمو را به دستم می دهد...
با قلم موی خیالت، یادگاری میکشم..

m_admin بازدید : 555 جمعه 28 خرداد 1395 نظرات (0)

باران که میبارد،جدایی درد دارد 
دل کندن از یک اشنایی درد دارد...

هی شعر تر در خاطرم می اید اما 
اواز هم بی همنوایی درد دارد

وقتی به زندان کسی خو کرده باشی 
بال و پرت،روز رهایی درد دارد!

دیگر نمیفهمی کجایی یا چه هستی...
اشفتگی،سر به هوایی درد دارد 

تقصیر باران نیست این دیوانگی ها 
تنها شدن در هر هوایی درد دارد...

باید گذشتن را بیاموزم دوباره 
هر چند میدانم جدایی درد دارد...

 

 

m_admin بازدید : 450 جمعه 28 خرداد 1395 نظرات (0)

 

 

خدایا...
آغوشت را امشب به من می دهی ؟
برایِ گفتن چیزی ندارم
اما برایِ شنفتنِ حرفهایِ تو گوش بسیار . .
می شود من بغض کنم
تو بگویی : مگر خدایت نباشد که تو اینگونه بغض کنی . .
می شود من بگویم خدایا ؟
تو بگویی : جانِ دلم . .
می شود بیایی؟
تــــمــــنــــا می کنم
...

melika بازدید : 558 چهارشنبه 19 خرداد 1395 نظرات (0)

 

 ﻗﻠﺒﯽ ﺩﺍﺭﻡ ﺧﺴﺘﻪ ﺍﺯ ﺗﭙﯿﺪﻥ......

ﻣـﯽ ﮔــــﻮﯾــﻨــﺪ ﺳــﺎﺩﻩ ﺍﻡ . . !
ﻣـــﯽ ﮔـــﻮﯾـــﻨـــﺪ ﺗــــﻮ ﻣــــﺮﺍ ﺑﺎ ﯾــﮏ ﻧــﮕــﺎﻩ . .
ﯾﮏ ﻟﺒـــﺨـﻨـــﺪ . .
ﺑــﻪ ﺑــﺎﺯﯼ ﻣﯿــﮕﯿــــﺮﯼ . . !

ﻣــﯽ ﮔـــﻮﯾﻨــــﺪ ﺗـــﺮﻓﻨــﺪﻫـــﺎﯾﺖ ، ﺷـــﯿﻄﻨـــﺖ ﻫــــﺎﯾﺖ ..
ﻭ ﺩﺭﻭﻍ ﻫﺎﯾـــﺖ ﺭﺍ ﻧﻤــــﯽ ﻓﻬﻤــــﻢ . .

ﻣـﯽ ﮔﻮﯾﻨﺪ ﺳــــﺎﺩﻩ ﺍﻡ . . !
ﺍﻣﺎ ﻣـــﻦ ﻓـــﻘـــﻂ ﺳﺎﮐـــﺘﻢ
ﻫﻤﯿــﻦ !

ﺩﺭﺩ ﻓﺮﺁﻭﺍﻥ ﺩﺍﺭﻡ
ﻭ ﺁﻧــــﻬﺎ ﺍﯾــــﻦ ﺭﺍ ﻧﻤـــﯿﻔــــﻬﻤﻨــــﺪ . .

دل...

melika بازدید : 506 چهارشنبه 19 خرداد 1395 نظرات (0)

 

اون چیزی که
اسمش شده 
"دل"
نه فاصله میفهمه
نه دوری
نه دلتنگی
اگه میدونست میشد
"مغز"

melika بازدید : 562 جمعه 27 فروردین 1395 نظرات (0)

نگاه می کنم از آینه خیابان را

و ناگزیری باران و راهبندان را

"من از دیار حبیبم نه از بلاد غریب"

و بغض می کنم این شعر پشت نیسان را

چراغ قرمز و من محو گل فروشی که

حراج کرده غم و رنج های انسان را

کلافه هستم از آواز و ساز از چپ و راست

بلند کرده کسی لای لای شیطان را

چراغ سبز شد و اشک من به راه افتاد

چقدر آه کشیدم شهید چمران را

ولیعصر...ترافیک...دود...آزادی...

گرفته گرد و غبار اسم این دو میدان را

غروب می شود و بغض ها گلوگیرند

پیاده می روم این آخرین خیابان را...

عزیز مثل همیشه نشسته چشم به راه 

نگاه می کند از پشت شیشه باران را

m_admin بازدید : 436 دوشنبه 26 خرداد 1393 نظرات (0)

یکی از شاگردان شیخ انصاری می گوید: «در دورانی که در نجف اشرف نزد شیخ انصاری به تحصیل مشغول بودم، شبی شیطان را در خواب دیدم که بندها و طناب های متعددی در دست داشت. از شیطان پرسیدم: “این بندها برای چیست؟” پاسخ داد: “اینها را به گردن مردم می اندازم  و آنها را به سوی خویش می کشم و به دام می افکنم. دیروز، یکی از طناب ها را به گردن شیخ انصاری انداختم و او را از اتاقش تا اواسط کوچه ای که منزل شیخ در آن است، کشیدم، ولی افسوس که بر خلاف زحمات زیادم، شیخ از قید رها شد و بازگشت”.

هنگامی که شیطان این ماجرا را نقل کرد، از او پرسیدم: “اکنون که طناب ها را در دست داری، طناب مرا نشان بده”. شیطان لبخندی زد و گفت: “امثال تو نیازی به طناب ندارد و خودشان به دنبال من می دوند !”

هنگامی که از خواب بیدار شدم، در تعبیر آن به فکر فرو رفتم. عاقبت تصمیم گرفتم مطلب را برای شیخ بیان کنم. شیخ گفت: “شیطان راست گفته است، زیرا آن ملعون دیروز می خواست مرا فریب دهد که به لطف خدا از دام او گریختم.

جریان از این قرار بود که دیروز به مقداری پول نیاز داشتم و از سویی، چیزی در منزل موجود نبود. با خود گفتم یک ریال از مال امام زمان(عج) نزدم وجود دارد که هنوز وقت مصرفش نرسیده است؛ آن را به عنوان قرض بر می دارم و سپس ادا خواهم کرد. یک ریال را برداشتم و از منزل خارج شدم. همین که خواستم آن چیز مورد نیاز را بخرم. با خود گفتم که از کجا معلوم که بتوانم این قرض را بعداً ادا کنم؟ در همین اندیشه و تردید بودم که ناگهان تصمیم قطعی گرفتم به منزل برگردم. از این رو، چیزی نخریدم و پول را به جای اولیه اش را باز گرداندم”».

به راستی که مرحوم شیخ انصاری به حقیقت این آیه شریفه توجه نموده است “الشَّیْطَانُ یَعِدُکُمُ الْفَقْرَ وَیَأْمُرُکُم بِالْفَحْشَاء وَاللّهُ یَعِدُکُم مَّغْفِرَةً مِّنْهُ وَفَضْلاً وَاللّهُ وَاسِعٌ عَلِیمٌ”یعنی شیطان‏، شما را  وعده به فقر و تهیدستى مى ‏دهد؛ و به فحشا و زشتیها امر مى‏کند؛ ولى خداوند وعده آمرزش‏ و فزونى‏ به شما مى‏ دهد؛ و خداوند، قدرتش وسیع‏، و [به هر چیز] داناست‏. به همین دلیل‏، به وعده‏هاى خود، وفا مى‏کند.

m_admin بازدید : 450 دوشنبه 29 اردیبهشت 1393 نظرات (0)

تو خیابون یه مرد میانسالی جلومو گرفت ، گفت :

آقا ببخشید، مادر من تو اون آسایشگاه روبرو نگهداری میشه

من روم نمیشه چشم تو چشمش بشم چون زنم مجبورم کرد ببرمش اونجا

این امانتی رو اگه از قول من بهش بدید خیلی لطف کردید

قبول کردم و کلی هم نصیحتش کردم که مادرته بابا

اونم ابراز پشیمونی کرد و رفتم داخل آسایشگاه، پیر زن رو پیدا کردم

گفتم این امانتی مال شماس، گفت حامد پسرم تویی؟

گفتم نه مادر, دیدم دوباره گفت حامد تویی مادر؟

دلم نیومد این سری بگم نه , گفتم آره, پیرزنه داد زن میدونستم منو تنها نمی ذاری

شروع کرد با ذوق به صدا کردن پرستار که دیدی پسر من نامهربون نیست؟

پرستاره تا اومد گفت شما پسرشون هستید؟

تا گفتم آره دستمو گرفت, گفت ۴ ماه هزینه ی نگهداری مادرتون عقب افتاده

باید تسویه کنید

حالا از من هی غلط کردم واینکه من پسرش نیستم ولی دیگه باور نمی کردن

آخر چک و نوشتم دادم دستش

ولی ته دلم راضی بود که باز این پیر زن و خوشحال کردم

هر چند که پسرش خیلی  …  بود

اومدم از پیرزنه خدافظی کنم تا منو دید گفت دستت درد نکنه

رفتی بیرون به پسرم حامد بگو پرداخت شد

بیا تو مادر

m_admin بازدید : 544 دوشنبه 29 اردیبهشت 1393 نظرات (0)

یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچکس نبود.

یه جنگلی بود که درختان آن روز به روز افسرده می شد آب چشمه هایش کمتر و کمتر می شد . در این جنگل موشی بود که خیلی جاها سفرکرده بود و چون خیلی باهوش بود هر چه را می دید سعی می کرد آن را به تجربیات خود اضافه کند و آن را یاد بگیرد . 

بقیه داستان در ادامه مطالب

m_admin بازدید : 602 چهارشنبه 28 اسفند 1392 نظرات (0)

city داستان کوتاه گدا

داشتم بر می گشتم خونه، مسیرم جوریه که از وسط یه پارک… رد میشم بعد میرسم به ایستگاه اتوبوس،

توی پارک که بودم یه زن خیلی جوون با چادر مشکی رنگ و رو رفته و لباس های کهنه یه پیرمرد رو که روی

یه چشمش کاور سفید رنگی بود همراه خودش راه میبرد رسید به من و گفت سلام!

بقیه داستان در ادامه مطالب

m_admin بازدید : 670 سه شنبه 27 اسفند 1392 نظرات (0)

Zendegi داستان سه پیشنهاد

آن بالا که بودم، فقط سه پیشنهاد بود. اول گفتند زنی از اهالی جورجیا همسرم باشد.

خوشگل و پولدار. قرار بود خانه ای در سواحل فلوریدا داشته باشیم. با یک کوروت کروکی جگری.

تنها اشکال اش این بود که زنم در چهل و سه سالگی سرطان سینه میگرفت

بقیه داستان در ادامه مطالب

shida بازدید : 587 یکشنبه 27 بهمن 1392 نظرات (1)

دم در بزرگ دادگاه که رسید حس بدی همه ی وجودش رو فرا گرفت.

شاید نباید اینقدر تند می رفت.شاید بهتر بود کمی بیشتر صبر می کرد.یاد آخرین روز دعواشون افتاد.اون روزها خیلی کم طاقت شده بود.

به خاطر مریضی فرهاد ،پسرعموش ،خیلی ناراحت بود.فرهاد پسر عموی بزرگش بود که مدتها پیش وقتی در رقابت با کامران سر خواستگاری از نرگس برنده نشد،سفر به خارج رو به موندن تو ایران ترجیح داد و حالا برگشته بود و هیچ کس از برگشتن و مریضی اون خبر نداشت.نرگس تنها کسی بود که در خفا پرستاری فرهاد رو هم می کرد.

بقیه داستان در ادامه مطالب

m_admin بازدید : 503 جمعه 25 بهمن 1392 نظرات (0)

از لحظه ای که در یکی از اتاق‌های بیمارستان بستری شده بودم، زن و شوهری در تخت روبروی من مناقشه بیپایانی را ادامه می دادند.

زن می خواست از بیمارستان مرخص شود و شوهرش می خواست او همان جا بماند.

از حرف‌های پرستارها متوجه شدم که زن یک تومور دارد و حالش بسیار وخیم است. در بین مناقشه این دو نفر کم کم با وضیعت زندگی آنها آشنا شدم.

یک خانواده روستائی ساده بودند با دو بچه. دختری که سال گذشته وارد دانشگاه شده و یک پسر که در دبیرستان درس می خواند و تمام ثروتشان یک مزرعه کوچک، شش گوسفند و یک گاو است.

بقیه داستان در ادامه مطالب

m_admin بازدید : 481 جمعه 18 بهمن 1392 نظرات (0)

زن می خواست از بیمارستان مرخص شود و شوهرش می خواست او همان جا بماند.

از حرف های پرستارها متوجه شدم که زن یک تومور دارد و حالش بسیار وخیم است.

در بین مناقشه این دو نفر کم کم با وضیعت زندگی آنها آشنا شدم. 

یک خانواده روستائی ساده بودند با دو بچه. 

بقیه داستان در ادامه مطلب...

m_admin بازدید : 501 یکشنبه 13 بهمن 1392 نظرات (0)

بعد از دو ساعت نوشتن و پاک کردن داستان جدیدم قلم را روی میز گذاشتم. انگشتانم خشک شده بود کرم را برداشتم تا به دستهایم بمالم که با دیدن زخمی که روی انگشت شصت و اشاره ام بوجود آمده بود عرق سردی تمام بدنم را پوشاند و متعاقبش لرزه ای وحشتناک تمام وجودم را فرا گرفت. برای مدتی منگ بودم زخم ها همان هایی بودند که روی انگشتان پایم ظاهر شده بودند....

بقیه در ادامه مطالب

m_admin بازدید : 442 چهارشنبه 02 بهمن 1392 نظرات (0)

داستان کوتاه چشمان مادر

ﻣﺪﯾﺮ : ﭘﺴﺮ ﺷﻤﺎ ﺍﺧﺮﺍﺟﻪ !
ﭘﺪﺭ: ﺍﺧﻪ ﭼﺮﺍ؟ ﻣﻦ ﺑﻪ ﻋﻨﻮﺍﻥ ﭘﺪﺭﺵ ﺣﻖ ﺩﺍﺭﻡ ﺩﻟﯿﻠﺶ ﺭﻭ ﺑﺪﻭﻧﻢ !
ﻣﺪﯾﺮ : ﺷﺮﻡ ﺍﻭﺭﻩ ! ﺩﺭ ﻃﻮﻝ ﺩﻭﺭﻩ ﮐﺎﺭﯾﻢ ﻫﺮﮔﺰﺑﺎ ﭼﻨﯿﻦ ﭼﯿﺰﯼ ﺭﻭﺑﻪ ﺭﻭ ﻧﺸﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﭘﺪﺭ: ﻣﺤﺾ ﺭﺿﺎﯼ
ﺧﺪﺍ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﮕﯿﻦ ﭼﯽ ﺷﺪﻩ؟ ﺍﻭﻥ ﺑﭽﻪ ﺗﺎﺯﻩ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺭﻭ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﻩ .ﺍﺧﻪ ﭼﯽ ﺷﺪﻩ؟ ﮐﺘﮏ ﮐﺎﺭﯼ ﮐﺮﺩﻩ ﻧﻤﺮﻩ ﺻﻔﺮ ﮔﺮﻓﺘﻪ؟ ﺑﻪ ﮐﺴﯽ ﻓﺤﺶ ﺩﺍﺩﻩ! ﺍﺧﻪ ﭼﯽ ﺷﺪﻩ !
ﻣﺪﯾﺮ : ﺑﭽﻪ ﺷﻤﺎ …
ﭘﺪﺭ: ﺑﭽﻪ ﻣﻦ ﭼﯽ؟
ﻣﺪﯾﺮ : ﺑﭽﻪ ﺷﻤﺎ ﺟﻠﻮﯼ ﻫﯿﺠﺪﻩ ﺟﻔﺖ ﭼﺸﻢ . ﺑﻪ ﻣﻌﻠﻤﺶ ﮔﻔﺘﻪ :
ﻋﺎﺷﻘﺘﻢ ﻋﺸﻘﻢ ! ﻭﺍﻗﻌﺎ ﺍﺯ ﯾﮏ ﺑﭽﻪ ﮐﻼﺱ ﺩﻭﻡ ﺍﺑﺘﺪﺍﯾﯽ ﺑﻌﯿﺪﻩ ….
ﭘﺪﺭ ﭘﺮﯾﺪ ﻭﺳﻂ ﺣﺮﻓﻬﺎﯼ ﻣﺪﯾﺮ ﻭ ﺑﺎ ﻟﺤﻦ ﺗﻨﺪﯼ ﮔﻔﺖ : ﺳﻌﻴﺪ ﺍﻻﻥ ﮐﺠﺎﺳﺖ؟
ﻣﺪﯾﺮ :ﭘﺸﺖ ﺩﺭ ﺩﻓﺘﺮ !
ﭘﺪﺭ ﺳﺮﯾﻊ ﺍﺯ ﺟﺎﯾﺶ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺩﻓﺘﺮ ﺧﺎﺭﺝ ﺷﺪ . ﺳﻌﻴﺪ ﺁﻧﺠﺎ ﻧﺒﻮﺩ ﭼﺸﻢ ﭼﺮﺧﺎﻧﺪ .ﺭﻭﯼ ﺭﺩﯾﻒ
ﺻﻨﺪﻟﯽ ﻫﺎ ﮐﯿﻒ ﭘﺴﺮﺵ ﺭﺍ ﺷﻨﺎﺧﺖ ! ﺭﻭﯼ ﮐﯿﻒ ﺭﻭﯼ ﮐﺎﻏﺬ A4 ﺑﺎ ﺧﻂ ﮐﻮﺩﮐﺎﻧﻪ ﺍﯼ ﺩﺳﺖ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﯼ ﺳﻌﻴﺪ ﺑﻪ ﭼﺸﻢ ﻣﯿﺨﻮﺭﺩ ……
ﭼﺸﻢ ﻫﺎﺵ ﺧﯿﻠﯽ ﺷﺒﯿﻪ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺑﻮﺩ. ﻣﻨﻮ ﺑﺒﺨﺶ ﺑﺎﺑﺎ

melika بازدید : 525 یکشنبه 22 دی 1392 نظرات (0)

 

گنجشک کوچولو از پشت شیشه گفت: من همیشه باهات میمونم

و کنجشک توی اتاق فقط نگاش کرد!

گنجشک کوچولو گفت: من واقعا عاشقتم

اما کنجشک توی اتاق باز هم نگاش کرد!

امروز دیدم کنجشک کوچولو پشت شیشه ی اتاقم یخ زده!

اون هیچ وقت نفهمید....گنجشک توی اتاقم چوبی بود!

حکایت بعضی از ماهاست.....خودمونو نابود می کنیم....واسه آدمای چوبی!!

 

کسایی که نه می بیننمون.....نه صدامونو میشنون....

m_admin بازدید : 449 شنبه 21 دی 1392 نظرات (0)

علی از مدرسه برگشت و سریع ناهارش را خورد و نشست پشت کامپیوتر تا بازی جدیدی را که از دوستش گرفته بود نصب کند. بعد از آن غرق بازی شد و زمان را فراموش کرد. او علاقه ی زیادی به این بازی ها داشت و همیشه همه چی را فراموش می کرد.

به ادامه مطالب مراجعه فرمایید

Sahar بازدید : 631 یکشنبه 01 دی 1392 نظرات (2)

داستان صابی و هاجر


سلام

داستان از اونجایی شروع شد که...

5بهمن ماه سال 1390 بود بعد از ظهر بود سرکلاس ریاضی با بچه ها نشسته بودیم و طبق معمول فارغ از هرگونه غم وغصه میگفتیم و میخندیدیم.همگی سال سوم رشته تجربی بودیم و درس خون و البته بچه مثبت!با یه معلمی حرف زده بودیم که روزای فرد تو کتابخونه مسجد تا نماز مغرب ریاضی کار کنیم.

قبل اومدن معلم داشتیم حرف میزدیم که دوستم رضا گفت:صابرامروز یه شماره چن بار بهم زنگ زد وقطع کرد وبعدش اس ام اس عاشقونه داد و ازاین حرفا ومنم اس دادم که شما؟اونم گفت اشتپ شده!بعدش باز اس عاشقونه داد بیا ببین انگار طرف دختره(بیچاره کم رو وخجالتی بود)

شماره روگرفتم و دیدم که شماره همون دوستمه ولی ایرانسلش بود شماره دوستم کدش همراه اول بود.همون جا فورا یه اس عاشقونه براش فرستادم جواب داد:شما؟

منم که میخواستم به قول خودمون مخشو بزنم گفتم:ببخشید اشتپ شد!

جواب داد . . .

بقیه داستان را در ادامه مطلب بخوانید...

m_admin بازدید : 466 سه شنبه 19 آذر 1392 نظرات (0)

  داستان کوتاهی که پیش روی شماست یک قصه جادویی است که حتما باید دو بار خوانده شود!

به شما اطمینان میدهم هیچ خواننده ای نمیتواند با یک بار خواندن آن را رها کند!

این نامه تاجری به نام پائولو به همسرش جولیاست که به رغم اصرار همسرش

به یک مسافرت کاری میرود و در آنجا اتفاقاتی برایش می افتد که مجبور میشود

نامه ای برای همسرش بنویسد به شرح ذیل …

 داستان در ادامه مطالب

درباره ما
آیینه پرسید: که چرا دیر کرده است ؟ نکند دل دیگری او را اسیر کرده است ؟ خندیدم و گفتم : او فقط اسیر من است تنها دقایقی چند تاخیر کرده است . آیینه به سادگیم خندید و گفت : احساس پاک ، تو را زنجیر کرده است گفتم : از عشق من چنین سخن مگوی گفت: خوابی ! سالها دیر کرده است در آیینه به خود نگاه می کنم آه !!! عشق تو عجیب مرا پیر کرده است راست گفت آیینه که منتظر نباش ، او برای همیشه دیر کرده است …
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    کدومش قشنگ تره؟؟!!
    تنهایی در صفحات اجتماعی


    lenzor.com/tanhaee98



    instagram.com/tanhaee98


    سیم کارت خود را شارژکنید
    ❤しѲ√乇❤

    I Love you
    ..I Love you
    ...I Love you
    ....I Love you
    .....I Love you
    ......I Love you
    .......I Love you
    ........I Love you
    ........I Love you
    ........I Love you
    .......I Love you
    ......I Love you
    .....I Love you
    ....I Love you
    ...I Love you
    ..I Love you
    .I Love you
    .I Love you
    .I Love you
    ..I Love you
    ...I Love you
    ....I Love you
    .....I Love you
    ......I Love you
    .......I Love you
    ........I Love you
    ........I Love you
    ........I Love you
    .......I Love you
    ......I Love you
    .....I Love you
    ....I Love you
    ...I Love you
    ..I Love you
    .I Love you

    ♥♥HEART♥♥


    ╬♥═╬
    ╬♥═╬
    ╬═♥╬
    ╬♥═╬
    ╬═♥╬
    ╬♥═╬
    ╬═♥╬
    ╬♥═╬
    ╬♥═╬
    ╬═♥╬
    ╬♥═╬
    ╬═♥╬
    ╬♥═╬
    ╬═♥╬
    ╬═♥╬
    ╬═♥╬
    ╬♥═╬
    ╬♥═╬
    ╬═♥╬
    ╬♥═╬
    ╬═♥╬
    ╬♥═╬
    ╬═♥╬
    ╬═♥╬
    ╬♥═╬
    ╬♥═╬
    ╬═♥╬
    ╬♥═╬
    ╬═♥╬
    ╬♥═╬
    ╬═♥╬
    ╬♥═╬
    ╬♥═╬
    ╬═♥╬
    ╬♥═╬
    ╬═♥╬
    ╬♥═╬
    ╬═♥╬
    ╬═♥╬
    ╬═♥╬
    ╬♥═╬
    ╬♥═╬
    ╬═♥╬
    ╬♥═╬
    ╬═♥╬
    ╬♥═╬
    ╬═♥╬

    آمار سایت
  • کل مطالب : 1526
  • کل نظرات : 149
  • افراد آنلاین : 6
  • تعداد اعضا : 259
  • آی پی امروز : 229
  • آی پی دیروز : 35
  • بازدید امروز : 1,031
  • باردید دیروز : 51
  • گوگل امروز : 4
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 1,082
  • بازدید ماه : 1,272
  • بازدید سال : 14,070
  • بازدید کلی : 2,756,747
  • کدهای اختصاصی
    <
    سایت عاشقانه 72 لاو =============

    هدایت به بالای صفحه

    قلب من

    قـــلب من...

    دموکراتیــک ترین دولت دنیاسـت.

    آنقدر که تو را نیز همچون خودم

     از ته دل دوسـت میدارد.

    هیس…!

    هیس

    حواس تنهایی ام را

    با خاطرات

    باتو بودن

    پرت کرده ام…

    بگو کسی حرفی نزند

    بگذار

    لحظه ای ارام بگیرم

    آغوشــــ تــــ♥ـــــو

    سهم “من” از “تو

    عشق نیست ،

    ذوق نیست ،

    اشتیاق نیست ،

    همان دلتنگی بی پایانی است

    که روزها دیوانه ام می کند!!

    فال حافظ
    ﺩﯾـﺮ ﺷـﻨـﺎﺧـﺘـﻤـﺖ !

    ﺩﯾـﺮ ﺷـﻨـﺎﺧـﺘـﻤـﺖ !
     ﺗـﻮ ﺧـﯿـﻠـﯽ ﺧـﻮﺏ ﺑـﻮﺩﯼ ...
    ﻭﻟـﯽ ﺧـﻮﺩﺕ ﻧـﺒـﻮﺩﯼ ! ﻣـﻦ ﺑـﻪ ﺭﺳـﻢ ﺭﻓـﺎﻗـﺖِ ﺩﯾـﺮﯾـﻨـﻪ ﻣـﺎﻥ ..
    ﭼـﺸـﻤـﺎﻧـﻢ ﺭﺍ ﻣـﯽ ﺑـﻨـﺪﻡ ؛ ﺗـﻮ ﻫـﻢ ﻧـﻘـﺎﺑـﺖ ﺭﺍ ﺑـﺮﺩﺍﺭ ﺭﻓـﯿـﻖ ...
    ﺑـﮕـﺬﺍﺭ ﺻـﻮﺭﺗـﺖ ﻫـﻮﺍﯾـﯽ ﺑـﺨـﻮﺭﺩ!