می تـرسم بیـفتـد ...
نقـابــــــ ِ خنـدانـی کـه بـر چهـره دارم ...!
و بعــد ...
سیـل ِ اشـک هـایـم "تـــــــــــو" را بـا خـود ببــرد ...!
و بـاز ...
من بمانم وتنهــــــايي ...!!!
... تنهـــای تنهـــا ...!!!
سرم افتضاح شلوغ بود و نمیتونستم اصلا حتی یه اس به نیلوفر بدم و این مسئله باعث ناراحتی نیلوفر شده بود.البته بعضی وقتا اس ها کوتاه میدادیم ولی زیاد نمیتونستیم درارتباط باشیم.
چند روزی گذشت تا بالاخره خداروشکر دیگه مهمونا کمتر شدن و تونستم با نیلوفر حرف بزنم و دل وا موندم آروم بگیره.
روزا همین جور میگذشت و من بیشتر عاشقش میشدم.عاشق خودش،عاشق رفتارش،عاشق اخلاقش،عاشق شیرین زبونیاش...
ازرابطمون هیچ کس خبر نداشت جز دخترعمم که با هم خیلی راحتیم
وقتی عکسشو نشونش دادم گفت:خیلی خوشگله ولی بهش دل بستی؟
خندم گرفت گفتم عاشقشم...
بقیه داستان را در ادامه مطلب بخوانید...