قسمت دوم داستان صابی وهاجر
قسمت دوم:
از اون شب رابطه ما شروع شد...
از صبح تا شب کلی اس بازی میکردیم با اینکه حتی صداشو هنوز نشنیده بودم.میگفت قبلا با هیچکسی دوست نبوده و من اولین پسریم که باهاشم ...!
دومین روز آشناییمون بود،صبح با صدای اسی که داده بود بیدار شدم،یه کم اس دادیم و من خداحافظی کردم و رفتم مدرسه.
راستش از دیشب دنیام یه جور دیگه شده بود انگار همه چیز زیباتر و پررنگ تر شده بود برام ،نسبت به روز گذشته شادتر و پرانرژی تر بودم.
حتی این پر انرژی تر بودن انقدر معلوم بود که دوستام تعجب میکردن از رفتارم(البته بچه شر و شیطونیم ها ولی خیلی ساده بودم)
دیگه حتی درس خوندن و . .
بقیه داستان را در ادامه مطلب بخوانید...
و گوش دادن به حرفای معلما برام زجرآور شده بود و میخواستم هرچه زودتر برم خونه و با نیلوفر باشم.هرسه تا زنگ رو اصلا نفهمیدم معلما چی گفتن و من چی خوندم.بعد از زنگ آخر مدرسه کیفمو برداشتم و زود اومدم بیرون!خیلی رفتارام عجیب شده بود.منی که بعد از خلاص شدن از مدرسه با دوستام نصف خیابونای شهرمون رو متر میکردیم و برای خونه رفتن هیچ عجله ای نداشتیم امروز لحظه شماری میکردم برسم خونه. هرچقدرم دوستام اصرار(یا اسرار!نخند بی سوادیم دیگه چه کنیم!)کردن باهاشون نرفتم و گفتم حالشو ندارم.
تا رسیدم خونه به همه سلام کردم و فورا رفتم تو اتاقم و پریدم رو تخت خوابم و از اون ورش گوشیمو برداشتم و زودی بهش اس دادم و جوابمو داد و دل بی تابم آروم گرفت.چندتا اس دادم و رفتم ناهارمو با عجله یه کوچولو خوردم و اومدم بازم اس بازی تا وقتای غروب.
بابابزرگم زنگ زد و گفت بیا برو برای من و مامان بزرگت دارو بگیر
به نیلوفر اس دادم:خانومی با اجازت من برم واسه بابابزرگم دارو بگیرم و بیام
نیلوفر:باشه عزیزم
من:فعلا خانومی
نیلوفر:صابی؟(عاشق این ناز کردناش بودم همیشه اینجوری صدام میکرد.نیلوفر واقعا با رفتاراش خودشو خوب در عرض دو روز تو دلم جا کرده بود)
من:جانم؟
نیلوفر:میشه صداتو بشنوم؟
من: منکه از خدامه ولی صدامو شنیدی پشیمون نشیا چون صدام یه کم کلفته(صدام به نظر خودم یه کم کلفته ولی دیگران میگن نه خوبه)
نیلوفر:باشه میخوام صداتو بشنوم
من:چشم عزیزم صبرکن برم بیرون زنگ بزنم
زود لباسامو پوشیدم و اومدم بیرون.دیشب برف زیادی باریده بود و پیاده رو ها بد جور یخ زده بود و لیز بود ولی من عاشق هوای سرد و برفم.
یقه ی پالتومو دادم بالا و آروم آروم کنار خیابون داشتم قدم میزدم.دل تو دلم نبود با خودم میگفتم یعنی صداش چجوریه؟اصلا زنگ زدم بهش چی بگم؟!!یه هیجان خاصی داشتم
اس دادم:نیلو زنگ بزنم؟
فورا جواب داد:آره زود باش
با هیجان خاصی بهش زنگ زدم بعداز چندتا بوق(به قول خودش میخواست کلاس بزاره!)بلاخره برداشت...
من:سلام
نیلوفر:سلام خوبی؟
من:ممنون.توخوبی؟چه خبرا؟
نیلوفر:مرسی.سلامتی،چه خبرازشما آآآصابی؟
من:سلامتی خبر خاصی نیس،والا راستش موندم چی بگم انگار بار اولمه دارم با یکی حرف میزنم!خب یه چیزی بگو حرف بزنیم در موردش دیگه
نیلوفر: اومممم خب کی قراره عکستو بفرستی؟
من:خانوما در همه چیز مقدم ترن!
نیلوفر:زرنگی اول تو بفرست بعد من میفرستم
من:عمرا هروقت که تو فرستادی منم میفرستم
نیلوفر:باشه خب میفرستم
من:کی؟
نیلوفر:حالا ببینیم چی میشه
من:باشه.خب صدای کلفتمو شنیدی؟کاری نداری؟
نیلوفر:وااا نه اینکه صدای من خیلی خوبه!داری فرار میکنی ازم؟(ولی صداش واقعا زیبا و ظریف و ناز بود)
من:نه عزیزم خب نمیدونم چی بگم تو هم صدامو شنیدی بسه دیگه قطع کنیم منم برم کار دارم
نیلوفر:باشه اصلا دیگه نمیخوام قهر قهر قهر
من:نیلو اذیت نکن دیگه دارم میرسم خونه بابا بزرگم
(گرچه هنوز 5 دقیقه ای راه مونده بود تا برسم ولی چیکارکنم تو دلم بدجور غوغا بود خیلی هیجان داشتم!!نمیدونستم در مقابل این دختر با این صدای ظریف و زیباش چی بگم. کاملا کیش و مات شده بودم.بدجور درمقابلش احساس ضعف میکردم)
نیلوفر:باشه برگشتنی زنگ بزن حرف بزنیم
من:چشششم،کاری نداری؟
نیلوفر:نه دیگه
من:قوربونت،خداحافظ
نیلوفر:خداحافظ
نمیدونم چه مرگم شده بود.قبلا با چندتا دختر رابطه دوستانه داشتم و هروقت که باهم حرف میزدیم من مثل بلبل حرف میزدم و اصلا نمیذاشتم اونا حرف بزنن ولی نمیدونم چرا در مقابل نیلوفر کم آوردم.
واااای با شنیدن صدای نازش رو ابرا بودم.داشتم قدم میزدم و میرفتم به سمت خونه بابا بزرگمو کیف میکردم اصلا تو این عالم نبودم که...
اوووووووخ تو پیاده رو پام رفت رو یه تیکه یخ و بدجور خوردم زمین و نشیمن گاهم(!!!!!!!!!)بدجورد درد میکرد.واااای وسط پیاده رو کلی خیط شدم.زود خودمو جمع و جور کردمو راه افتادم.اینم از شانس ما!
بهش اس دادم:نفرینم کردی خوردم زمین،صبرکن یه نفرین طلبت!
نیلوفر:حقته تا تو باشی این جور ناراحتم نکنی
خلاصه لنگان لنگان رفتم و رسیدم خونه بابابزرگم نسخه دارو رو برداشتم و رفتم دارو هارو گرفتم و اومدم.بین راهم طبق معمول اس بازی میکردیم و گیر داده بود بازم زنگ بزن حرف بزنیم و منم خونه پیش بابابزرگم بودم نمیتونستم.بابابزرگم خودش آمپول زدن یادم داده بود و یه دونه آمپول داشت زدم و فشار خون مامان بزرگمم گرفتم و خداحافظی کردم و اومدم بیرون برم خونه.
اس دادم بهش:نیلو زنگ بزنم؟
نیلوفر:نه دیگه مامان بابا اومدن نمیتونم حرف بزنم فقط اگه میشه برام شارژبگیر
منم که پشت گوشام مخملی!!!رفتم واسه هردوتامون شارژگرفتم و رفتم خونه
(کلا در طول این رابطه با اینکه خودش ادعا میکرد بچه مایه داره و خونشون تو ولیعصرهستش(منطقه بالا نشین تبریز)ولی همیشه وظیفه خرج کردن و شارژ گرفتن و زنگ زدن بر عهده من بیچاره و گوش مخملی بود!)
خلاصه رفتم و رسیدم خونه و کلی اس بازی کردیم و وقت خواب شد
اس دادم:شب بخیر خوب بخوابی عزیزم
نیلوفر:توهم خوب بخوابی،دوستت دارم،شب بخیر.بووووووس
یه لحظه هنگ کردم!!!خدایا این داره چی میگه؟؟مگه میشه با دو روز اس دادن به یکی بگی دوستت دارم؟؟؟!!!!اونم ندیده و نشناخته!!!!
باخودم دلیل می آوردم که حتما خیلی سادس و چون من اولین دوست پسرشم به این زودی دل بسته و کلی شاد بودم که همچین دختری افتخار دوستی بهم داده و خدارو شکر میکردم به خاطر این نعمت
بزرگش!!!!
این نوشته رو دوستی به نام yalniz نوشته و داستان زندگی خودشه و کاملا واقعیه
به گفته ی ایشون
راه ارتباطی من:yalnizboy1@gmail.com
منتظر نظرات دلگرم کنندتون هستم.