loading...
˙·٠•●❤ سایت عاشقانه و تفریحی ❤●•٠·˙
Welcome To Tanhaee98

خداوندا...

تــو میدانی که من دلواپس فردای خود هستم

مبادا گم کنم راه قشنگ آرزوها را

مبادا گم کنم اهداف زیبا را

مبادا جا بمانم از قصار موهبت هایت

خداوندا..

مرا مگذار تـــنها لحظه ای حتی به خود ..

 


آخرین ارسال های انجمن
m_admin بازدید : 544 دوشنبه 29 اردیبهشت 1393 نظرات (0)

یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچکس نبود.

یه جنگلی بود که درختان آن روز به روز افسرده می شد آب چشمه هایش کمتر و کمتر می شد . در این جنگل موشی بود که خیلی جاها سفرکرده بود و چون خیلی باهوش بود هر چه را می دید سعی می کرد آن را به تجربیات خود اضافه کند و آن را یاد بگیرد . 

بقیه داستان در ادامه مطالب

m_admin بازدید : 471 دوشنبه 29 اردیبهشت 1393 نظرات (0)

20

کیسه ی کوچک چای تمام عمر دلباخته ی لیوان شد.

ولی هر بار که حرف دلش را می زد صدایش توی اب جوش می سوخت .

کیسه ی کوچک چای با یک تکه نخ رفت ته لیوان.

حرف دلش را اهسته گفت… لیوان سرخ شد …!

m_admin بازدید : 553 دوشنبه 19 اسفند 1392 نظرات (0)
وقتی گلدون خونمون شکست ،

پدرم گفت : قسمت این بود ، 

مادرم گفت : هیف شد ، 

خواهرم گفت : قشنگ بود ،

داداشم گفت : کاش دوتا داشتیم ،

اما وقتی دل من شکست کسی به فکرش نبود
m_admin بازدید : 502 چهارشنبه 27 آذر 1392 نظرات (0)

عــــزیــز دلــــم وقـتــی در کـنــارمـی احـســاس غــربـت نمـیکــنم


آرامـــــم و از ایــن زمــــانـه ســــــــــــرد شـــکایـت نمـیکنــم


وقــتـی در کـنــارمـی از خـســتـگی هـــای زنــدگی رهــا میـشــوم 


مـیــــروم در حـــس تـــــو ، و یـک عـــاشــق واقـعی میــشـوم


وقـتـی در کـنـارمـی ایـــن گـــرمــای وجـــــودت اســت کــه بــه مــن 


شـــوق نـفــس کــشیـــدن مــیـدهـــد . . .


ایــن عـطــر حـضــورت اســت کـه بـه مــن عـشــق زنــدگی را میــدهـد 


بیـخـــیـال از هـــر چــه غــــــــــــــم اســت در ایــن دنـیا . . .!


تـــو را عــشق اســـت کــه خـــــدا بــه مــن داده ایـــن فــرشتـه زیـبا را


نــه دلتـنـگی نــه نــا امـیـــدی وقـتـی تـــــو هسـتی

 

چـــه لـحــظــه ای بـهـتــر از ایــن . . . ؟


چــه لـحظــه ای زیبـاتـــر از ایــن کــه تـــو را در مـیــان خـــودم مـیگیـرم


چــه حـسی قشنـگتــر از ایــن کــه مــن تـــو را نـــوازش مـیکنــم

 

و بــه وجــــودت افـتخــــار میــکــنم . . .


هــیچ لحــظـه ای را در زنـــدگـی ام بـا ایــن حـــس عــوض نمیـکنـم


مـــن تــو را بــه هیــچ قـیمتـی رهــا نمیــکنـم . . .

 

دوسـتــت دارم ای زیـبـاتـــرین حــس زنــدگــیـم . . . !

m_admin بازدید : 836 سه شنبه 19 آذر 1392 نظرات (0)

\"دانلود

 

\"دانلود نام کتاب : کافه سورنا

\"دانلود حجم کتاب : ۲٫۱۸ مگابایت

\"دانلود تعداد صفحات : ۲۲۳

\"دانلود خلاصه داستان :

راشین زندگی خودشو داره، راهشو انتخاب کرده ولی اومدن یه نفر همه چی رو عوض میکنه …

 

 

m_admin بازدید : 637 یکشنبه 07 مهر 1392 نظرات (0)

نگاره: ‏داستان عاشقانه تَقاص (واقعي)

دو ماه میشد که با یه پسر نامزد بودم
منو تو امامزاده دیده بود 
شب که من طبق معمول داشتم شیطونی میکردم 
دیدم یکی داره نگام میکنه اهمیت ندادم . 
دیدم میاد دوروبرم و خیلی نگام میکنه و میخنده
خلاصه من اهمیت ندادم و رفتم پیش خونوادم نشستم
موقع رفتم به خونه با موتور تریل انداخت دنبال ماشینمون 
و دنبالمون تا خونمون اومد که ادرس رو یاد بگیره 
از اون به بعد هروقت بیرون میرفتیم میدیدمش که تو کوچمون میچرخه
تا اینکه یه روز مامانش تماس گرفت که میخوان بیان خاستگاری ...
من سوم راهنمایی بودم و این سومین خاستگار بود
من تک دختر بودمو مامانم عجله ی زیادی واسه ازدواج من داشت
بهروز از خونواده ی پولداری بود برا همین مامانم قبول کرد 
ولی بابام همچنان میگفت من بچه ام
خب واقعا هم بچه بودم
ولی من عاشق بهروز شده بودم خیلی منو دوس داشت 
دیگه هرشب با خونواده ها میرفتیم میگشتیم
خیلی خوب بود تا اینکه بحث رسمی کردن نامزدی اومد وسط 
و پدرم گفت چون بهروز خونه و کار و ماشین داره 
پس فقط میمونه سربازی...
قرار شد بهروز بره سربازی و مرخصی اول که گرفت 
ما نامزدیمونو رسمی کنیم
طول این دوماه بهروز همش تماس میگرفت 
بعد از دوران آموزشی بهروز افتاد تهران
دلتنگش بودم اما راهی نبود باید میرفت
خب صبرکردم و منتظر بودم که برگرده اما تماس هاش کم شد 
و منم بخاطر پدرم نمیتونستم تماس بگیرم.
دوماه گذشت و خبری از بهروز نشد!
برای همین سراغشو از دختر خالش گرفتم
مادر و پدرشم جواب درستی بهم نمیدادن
دختر خالش گفت بهروز عاشق یه دختر تهرانی شده و قراره ازدواج کنه
دنیا رو سرم خراب شد...!!! آرزو هام همه نابود شد
باهاش تماس میگرفتم و گریه میکردم اونم بهم بد و بیراه میگفت
تااینکه خودکشی کردم خبربه گوشش رسید و به من گفت بیا ببینمت
وقتی رفتم با زنش اومده بود و باز افسردگی من شدت گرفت
میدیدمش بیهوش میشدم و این دست خودم نبود
درسم اُفت کرده بود داغون بودم
همش باهاش تماس میگرفتم و اونم فحش میداد
تا اینکه نفرینش کردم و... 
یه هفته نشد گفتن تصادف کرده و تو بیمارستانه 
من  نبخشیدمش... پیغام فرستاد منو حلال کن .
ولی حاضر نشدم ببخشمش
بعد از چند وقت خبر رسید که خانمش مشکل داشته . . .
باهام تماس میگرفت که میخوام طلاقش بدم بیام خاستگاری تو 
اما این بار نوبت فحش دادن من بود .
هنوزم که هنوزه حاضر نشدم ببخشمش
شاید تقاص کارایی که در حقم کرده بود رو پس داده... شايد!!!‏

داستان عاشقانه تَقاص (واقعي)

این داستان کاملا واقعی و خیلی قشنگه

دو ماه میشد که با یه پسر نامزد بودم
منو تو امامزاده دیده بود 
شب که من طبق معمول داشتم شیطونی میکردم 
دیدم یکی داره نگام میکنه اهمیت ندادم . 
دیدم میاد دوروبرم و خیلی نگام میکنه و میخنده
خلاصه من اهمیت ندادم و رفتم پیش خونوادم نشستم
موقع رفتم به خونه با موتور تریل انداخت دنبال ماشینمون 
و .......

به ادامه مطالب مراجعه کنید

m_admin بازدید : 518 یکشنبه 07 مهر 1392 نظرات (0)

نگاره: ‏امروز روز دادگاه بود ومنصور ميتونست از همسرش جدا بشه.منصور با خودش زمزمه كرد چه دنياي عجيبي دنیای ما. يك روز به خاطر ازدواج با ژاله سر از پا نمي شناختم وامروز به خاطر طلاقش خوشحالم. 

ژاله و منصور 8 سال دوران كودكي رو با هم سپري كرده بودند.انها همسايه ديوار به ديوار يگديگر بودند ولي به خاطر ورشكسته شدن پدر ژاله، پدر ژاله خونشونو فروخت تا بدهي هاشو  بده بعد هم آنها رفتند به شهر خودشون. بعد از رفتن انها منصور چند ماه افسرده شد. منصور بهترين همبازي خودشو از دست داده بود. 

7سال از اون روز گذشت منصور وارد دانشگاه حقوق شد. 

دو سه روز بود که برف سنگيني داشت مي باريد منصور كنار پنچره دانشگاه ايستا ده بود و به دانشجوياني كه زير برف تند تند به طرف در ورودی دانشگاه مي آمدند نگاه مي كرد. منصور در حالي كه داشت به بيرون نگاه مي كرد يك آن خشكش زد ژاله داشت  وارد دانشگاه مي شد.  منصور زود خودشو به در ورودي رساند و ژاله وارد شده نشده بهش سلام كرد ژاله با ديدن منصور با صدا گفت: خداي من منصور خودتي. بعد سكوتي ميانشان حكم فرما شد منصور سكوت رو شكست و گفت : ورودي جديدي ژاله هم سرشو به علامت تائيد تكان داد. منصور و ژاله بعد از7 سال دقايقي باهم حرف زدند و وقتي از هم جدا شدند درخت دوستي كه از قديم  ميانشون بود بيدار شد . از اون روز به بعد ژاله ومنصور همه جا باهم بودند آنها همديگر و دوست داشتند و این دوستی در مدت کوتاه تبديل شد به يك عشق بزرگ، عشقي كه علاوه بر دشمنان دوستان رو هم به حسادت وا مي داشت .

منصور داشت دانشگاه رو تموم مي كرد وبه خاطر اين موضوع خيلي ناراحت بود چون بعد از دانشگاه نمي تونست مثل سابق ژاله رو ببينه به همين خاطر به محض تمام شدن دانشگاه به ژاله پيشنهاد ازدواج داد و ژاله بي چون چرا قبول كرد طي پنچ ماه سور سات عروسي آماده شد ومنصور ژاله زندگي جديدشونو اغاز كردند. يه زندگي رويايي زندگي كه همه حسرتشو و مي خوردند. پول، ماشين آخرين مدل، شغل خوب، خانه زيبا، رفتار خوب، تفاهم واز همه مهمتر عشقي بزرگ كه خانه اين زوج خوشبخت رو گرم مي كرد. 

ولي زمانه طاقت ديدن خوشبختي اين دو عاشق را نداشت. 

 در يه روز گرم تابستان ژاله به شدت تب كرد منصور ژاله رو به بيمارستانهاي مختلفي برد ولي همه دكترها از درمانش عاجز بودند بيماري ژاله ناشناخته بود. 

اون تب بعد از چند ماه از بين رفت ولي با خودش چشمها وزبان ژاله رو هم  برد وژاله رو كور و لال کرد. منصور ژاله رو چند بار به خارج برد ولي پزشكان انجا هم نتوانستند كاري بكنند. 

بعد از اون ماجرا منصور سعي مي كرد تمام وقت آزادشو واسه ژاله بگذاره ساعتها براي ژاله حرف مي زد براش كتاب مي خوند از آينده روشن از بچه دار شدن براش مي گفت. 

ولي چند ماه بعد رفتار منصور تغير كرد منصور از اين زندگي سوت و كور خسته شده بود و گاهي فكر طلاق ژاله به ذهنش خطور مي كرد.منصور ابتدا با اين افكار مي جنگيد ولي بلاخره  تسليم اين افكار شد و تصميم گرفت ژاله رو طلاق بده. در اين ميان مادر وخواهر منصور آتش بيار معركه بودند ومنصوررا براي طلاق تحریک می کردند. منصور ديگه زياد با ژاله نمی جوشید بعد از آمدن از سر كار يه راست مي رفت به اتاقش. حتي گاهي مي شد كه دو سه روز با ژاله حرف نمي زد. 

يه شب كه منصور وژاله سر ميز شام بودن منصور بعد از مقدمه چيني ومن ومن كردن به ژاله گفت: ببین ژاله می خوام یه چیزی بهت بگم. ژاله دست از غذا خوردن برداشت و منتظر شد منصور حرفش رو بزنه منصور ته مونده جراتشو جمع کرد و گفت  من ديگه نمي خوام به اين زندگي ادامه بدم يعتي بهتر بگم نمي تونم. مي خوام طلاقت بدم و مهريتم.......  دراينجا ژاله انگشتشو به نشانه سكوت روي لبش گذاشت و با علامت سر پيشنهاد طلاق رو پذيرفت. 

بعد ازچند روز ژاله و منصور جلوي دفتري بودند كه روزي در انجا با هم محرم شده بودند منصور و ژاله به دفتر طلاق وازدواج رفتند و بعد از مدتي پائين آمدند در حالي كه رسما از هم جدا شده بودند. منصور به درختي تكيه داد وسيگاري روشن كرد  وقتي ديد ژاله داره مياد به طرفش رفت و ازش خواست تا اونو برسونه به خونه مادرش. ولي در عين ناباوري ژاله دهن باز كرده گفت: لازم نكرده خودم ميرم بعد عصاي نايينها رو دور انداخت ورفت. منصور گیج منگ به تماشاي رفتن ژاله ايستاد .

ژاله هم مي ديد هم حرف مي زد . منصور گيج بود نمي دونست ژاله چرا اين بازي رو سرش آورده . منصور با فرياد گفت من كه عاشقت بودم چرا باهام بازي كردي و با عصبانيت و بغض سوار ماشين شد و رفت سراغ دكتر معالج ژاله. وقتي به مطب رسيد تند رفت به طرف اتاق دكتر و يقه دكترو گرفت وگفت:مرد نا حسابی من چه هيزم تري به تو فروخته بودم. دكتر در حالي كه تلاش مي كرد يقشو از دست منصور رها كنه منصور رو به آرامش دعوت می كرد بعد  از اينكه منصور کمی آروم شد دكتر ازش قضيه رو جويا شد. وقتي منصور تموم ماجرا رو تعريف كرد دكتر سر شو به علامت تاسف تكون داد وگفت:همسر شما واقعا كور و لال شده بود ولي از یک ماه پيش يواش يواش قدرت بينايي و گفتاريش به كار افتاد و سه روز قبل كاملا سلامتيشو بدست آورد.همونطور كه ما براي بيماريش توضيحي نداشتيم براي بهبوديشم توضيحي نداريم. سلامتي اون يه معجزه بود. منصور ميون حرف دكتر پريد گفت پس چرا به من چيزي نگفت. دكتر گفت: اون مي خواست روز تولدتون موضوع رو به شما بگه...

 منصور صورتشو ميان دستاش پنهون كرد و به بی صدا اشک ریخت. فردا روز تولدش بود...‏

 

این داستان بسیار قشنگ و غمگین...

وقتتونو بزارین بخونین پشیمون نمیشین


امروز روز دادگاه بود ومنصور ميتونست از همسرش جدا بشه.منصور با خودش زمزمه كرد چه دنياي عجيبي دنیای ما. يك روز به خاطر ازدواج با ژاله سر از پا نمي شناختم وامروز به خاطر طلاقش خوشحالم. 

ژاله و منصور 8 سال دوران كودكي رو با هم سپري كرده بودند.....

بقیه داستان در ادامه مطالب

m_admin بازدید : 513 چهارشنبه 03 مهر 1392 نظرات (0)

www.didareakhar.ir

دستم را که به دستگیره گرفتم، ناله‌ی مبهم‌اش بلند شد. پایم را روی پله گذاشته و به داخل خزیدم که نفسم بند آمد؛ با صدای خرد شدن چیزی، نگاهم به کف دوخته شد. سوسک‌های زنده و خشک شده، زیر پایم خش خش صدا می‌کردند و خودشان را به کف کفش‌هایم می‌مالیدند. بوی تحمل‌ناپذیر و بدی که از تخلیه نکردنِ چاهِ فاضلاب در فضا پیچیده بود، حالم را بد می‌کرد....


بقیه داستان در ادامه مطالب

m_admin بازدید : 445 جمعه 29 شهریور 1392 نظرات (0)

رمان مخصوص موبایل من شیوا نیستم | نیلوفر72 کاربر انجمن نودهشتیا

رمان مخصوص موبایل من شیوا نیستم | نیلوفر72 کاربر انجمن نودهشتیا نام کتاب : من شیوا نیستم 

رمان مخصوص موبایل من شیوا نیستم | نیلوفر72 کاربر انجمن نودهشتیا نویسنده : نیلوفر۷۲

رمان مخصوص موبایل من شیوا نیستم | نیلوفر72 کاربر انجمن نودهشتیا حجم کتاب : ۲۲۲ کیلوبایت (پرنیان) – ۷۴۷ کیلوبایت (کتابچه) – ۲۳۸ کیلوبایت (epub)

رمان مخصوص موبایل من شیوا نیستم | نیلوفر72 کاربر انجمن نودهشتیا ساخته شده با نرم افزار : پرنیان و کتابچه ، اندروید ، epub 

رمان مخصوص موبایل من شیوا نیستم | نیلوفر72 کاربر انجمن نودهشتیا خلاصه داستان :

داستان درباره یه دختر ساده خجالتی و البته شاد و سرزندس که تمام عمر ۲۰ سالش آرزو داشته که یه خونواده پولدار داشته باشه و با یه اتفاق خیلی ساده روز تولدش تصادف میکنه و وقتی بیدار میشه میبینه جای یکی از بچه پولدارای کلاسشونه! اما بر اورده شدن این ارزو به قیمت دست کشیدن از گذشتش و خونوادشو عشقشو و حتی خودش میشه و پا به زندگی میذاره که هیچ پیش زمینه ای ازش نداره اما بعدش……..

 

دانلود در ادامه مطالب

m_admin بازدید : 512 جمعه 29 شهریور 1392 نظرات (0)

رمان مخصوص موبایل رز خونی | Shabah eshgh کاربر انجمن نودهشتیا

رمان مخصوص موبایل رز خونی | Shabah eshgh کاربر انجمن نودهشتیا نام کتاب : رز خونی 

رمان مخصوص موبایل رز خونی | Shabah eshgh کاربر انجمن نودهشتیا نویسنده : Shabah eshgh

رمان مخصوص موبایل رز خونی | Shabah eshgh کاربر انجمن نودهشتیا حجم کتاب : ۲۰۲ کیلوبایت (پرنیان) – ۷۱۸ کیلوبایت (کتابچه) – ۲۱۲ کیلوبایت (epub)

رمان مخصوص موبایل رز خونی | Shabah eshgh کاربر انجمن نودهشتیا ساخته شده با نرم افزار : پرنیان و کتابچه ، اندروید ، epub 

رمان مخصوص موبایل رز خونی | Shabah eshgh کاربر انجمن نودهشتیا خلاصه داستان :

ملیحه و مهتاب دخترای خاندان خان قاجار در زمان حال و گذشته دنبال گشایش راز ها هستن اما هر کدوم به روشی زجر های رو میکشن و این زجر ها تنها زیر سر ….

 

دانلود در ادامه مطالب

Sahar بازدید : 470 سه شنبه 26 شهریور 1392 نظرات (0)

گاهی وقتا ...,پیام کوتاه پیام متن های غمگین سایت عاشقانه آخرین دیدار سایت عاشقانه جمله های کوتاه احساسی جمله های غمگین و عاشقانه تنهایی اس ام اس های غمگین اس ام اس غمگین اس ام اس احساسی اس ام اس احساس

 

گــــــــاهـــی بـــــایـــد زل بـــــزنـــــی به آیــــنه

خیـــــره بشـــــی به چشـــــمای خـــــودت

بگـــی :

به درکـــــــ که دوســــتم نـــــداره ..!

m_admin بازدید : 503 یکشنبه 17 شهریور 1392 نظرات (0)

رمان ایرانی و عاشقانه حسی آشنا | noshfar کاربر انجمن نودهشتیا

خلاصه داستان :

داستان درباره دختری به اسم نازنینه که شوهرش فرید رو گروگان میگیرن حالا چرا این اتفاقا افتاده و کی این کارو کرده ؟  اتفاقاتی میفته که به کل سرنوشت نازنینو تغییر میده و وارد مسیر تازه ای میشه و …

دانلود در ادامه مطالب

m_admin بازدید : 418 سه شنبه 12 شهریور 1392 نظرات (0)

رمان مخصوص موبایل یاس | * Star کاربر انجمن نودهشتیا

 نام کتاب : یاس 

خلاصه داستان : داستان در مورد دختریه که سالها پیش وقتی بچه بوده خانواده اش رو از دست داده و حالا می خواد انتقام بگیره…..

دانلود کتاب در ادامه مطالب

درباره ما
آیینه پرسید: که چرا دیر کرده است ؟ نکند دل دیگری او را اسیر کرده است ؟ خندیدم و گفتم : او فقط اسیر من است تنها دقایقی چند تاخیر کرده است . آیینه به سادگیم خندید و گفت : احساس پاک ، تو را زنجیر کرده است گفتم : از عشق من چنین سخن مگوی گفت: خوابی ! سالها دیر کرده است در آیینه به خود نگاه می کنم آه !!! عشق تو عجیب مرا پیر کرده است راست گفت آیینه که منتظر نباش ، او برای همیشه دیر کرده است …
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    کدومش قشنگ تره؟؟!!
    تنهایی در صفحات اجتماعی


    lenzor.com/tanhaee98



    instagram.com/tanhaee98


    سیم کارت خود را شارژکنید
    ❤しѲ√乇❤

    I Love you
    ..I Love you
    ...I Love you
    ....I Love you
    .....I Love you
    ......I Love you
    .......I Love you
    ........I Love you
    ........I Love you
    ........I Love you
    .......I Love you
    ......I Love you
    .....I Love you
    ....I Love you
    ...I Love you
    ..I Love you
    .I Love you
    .I Love you
    .I Love you
    ..I Love you
    ...I Love you
    ....I Love you
    .....I Love you
    ......I Love you
    .......I Love you
    ........I Love you
    ........I Love you
    ........I Love you
    .......I Love you
    ......I Love you
    .....I Love you
    ....I Love you
    ...I Love you
    ..I Love you
    .I Love you

    ♥♥HEART♥♥


    ╬♥═╬
    ╬♥═╬
    ╬═♥╬
    ╬♥═╬
    ╬═♥╬
    ╬♥═╬
    ╬═♥╬
    ╬♥═╬
    ╬♥═╬
    ╬═♥╬
    ╬♥═╬
    ╬═♥╬
    ╬♥═╬
    ╬═♥╬
    ╬═♥╬
    ╬═♥╬
    ╬♥═╬
    ╬♥═╬
    ╬═♥╬
    ╬♥═╬
    ╬═♥╬
    ╬♥═╬
    ╬═♥╬
    ╬═♥╬
    ╬♥═╬
    ╬♥═╬
    ╬═♥╬
    ╬♥═╬
    ╬═♥╬
    ╬♥═╬
    ╬═♥╬
    ╬♥═╬
    ╬♥═╬
    ╬═♥╬
    ╬♥═╬
    ╬═♥╬
    ╬♥═╬
    ╬═♥╬
    ╬═♥╬
    ╬═♥╬
    ╬♥═╬
    ╬♥═╬
    ╬═♥╬
    ╬♥═╬
    ╬═♥╬
    ╬♥═╬
    ╬═♥╬

    آمار سایت
  • کل مطالب : 1526
  • کل نظرات : 149
  • افراد آنلاین : 8
  • تعداد اعضا : 259
  • آی پی امروز : 278
  • آی پی دیروز : 35
  • بازدید امروز : 1,827
  • باردید دیروز : 51
  • گوگل امروز : 4
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 1,878
  • بازدید ماه : 2,068
  • بازدید سال : 14,866
  • بازدید کلی : 2,757,543
  • کدهای اختصاصی
    <
    سایت عاشقانه 72 لاو =============

    هدایت به بالای صفحه

    قلب من

    قـــلب من...

    دموکراتیــک ترین دولت دنیاسـت.

    آنقدر که تو را نیز همچون خودم

     از ته دل دوسـت میدارد.

    هیس…!

    هیس

    حواس تنهایی ام را

    با خاطرات

    باتو بودن

    پرت کرده ام…

    بگو کسی حرفی نزند

    بگذار

    لحظه ای ارام بگیرم

    آغوشــــ تــــ♥ـــــو

    سهم “من” از “تو

    عشق نیست ،

    ذوق نیست ،

    اشتیاق نیست ،

    همان دلتنگی بی پایانی است

    که روزها دیوانه ام می کند!!

    فال حافظ
    ﺩﯾـﺮ ﺷـﻨـﺎﺧـﺘـﻤـﺖ !

    ﺩﯾـﺮ ﺷـﻨـﺎﺧـﺘـﻤـﺖ !
     ﺗـﻮ ﺧـﯿـﻠـﯽ ﺧـﻮﺏ ﺑـﻮﺩﯼ ...
    ﻭﻟـﯽ ﺧـﻮﺩﺕ ﻧـﺒـﻮﺩﯼ ! ﻣـﻦ ﺑـﻪ ﺭﺳـﻢ ﺭﻓـﺎﻗـﺖِ ﺩﯾـﺮﯾـﻨـﻪ ﻣـﺎﻥ ..
    ﭼـﺸـﻤـﺎﻧـﻢ ﺭﺍ ﻣـﯽ ﺑـﻨـﺪﻡ ؛ ﺗـﻮ ﻫـﻢ ﻧـﻘـﺎﺑـﺖ ﺭﺍ ﺑـﺮﺩﺍﺭ ﺭﻓـﯿـﻖ ...
    ﺑـﮕـﺬﺍﺭ ﺻـﻮﺭﺗـﺖ ﻫـﻮﺍﯾـﯽ ﺑـﺨـﻮﺭﺩ!