قسمت سوم داستان عاشقانه صابی و هاجر
کارمون شده بود هر روز و هرشب اس بازی و حرف زدن تلفنی باهمدیگه(البته فقط با جیب بنده!!!)
حتی عکس همدیگه رو ندیده بودیم.ولی با این حال منم بهش دل بسته بودم دختر خوبی بود ولی واسه من عالی ترین بود.شوخ بود و شیرین زبون و کاملا زبون باز و شیطون به معنای واقعیه کلمه.همونی که همیشه آرزشو داشتم.
با اینکه من از یه خانواده متوسط بودم و اون از یه خانواده مرفه ولی این من بودم که هر روز دوتا شارژ دو هزاری برای هر دوتامون میگرفتم.حتی روزی می شد که من خرج شارژم به 10 تومنم میرسید ولی اون حتی به خیالشم نبود.
بقیه در ادامه مطالب
چند روز گذشت و منم بیشتر از قبل بهش دل بسته بودم.سه روز مونده بود تا اعزام حج دانش آموزیمون کم کم داشتم وسایلمو آماده میکردم برای سفر.تو خونمون شور و حال خاصی بود همه رو شاد میدیدم همه از حاجی شدن من خوشحال بودن به خصوص پدربزرگم که خیلی دوست داشت حاجی شدن من رو ببینه به خصوص اینکه نوه ی بزرگ پسری پسرش بودم(عمه هام همه پسر داشتن و بزرگتر از من بودن ولی بین ما ترک ها بیشتر دوست دارن پسرشون پسر دار بشه تا نسلشون رو ادامه بدن.عمو بزرگم پسری نداشت به همین علت من شده بودم دردونه بابابزرگم)
نزدیکای غروب بود که مسئولمون زنگ زد و گفت:اعزامتون فعلا کنسل شده ویزاهاتون صادر نشده!!!
اینم از شانس همیشگی ما!!!دیگه کلا اعصابم داغون شده بود.رفتم بیرون و زنگ زدم به نیلوفر و کلی آرومم کرد.من ناراحت بودم ولی اون خوشحال بود و میگفت که خوب شده فعلا بیشتر باهمیم تا تو بری.
خلاصه از اون روزا دیگه بیشتر باهم بودیم،میگفتیم و مخندیدیم و شاد بودیم.بعضی وفتا گیر میداد چرا عکستو نمیفرستی.منم میگفتم هر وقت که تو بفرستی منم میفرستم.
راستش میترسیدم ازم خوشش نیاد.قدبلند و چهارشونه هستم و ساده و همیشه معمولی لباس میپوشیدم ولی نسبتا خوش تیپ بودم نه اینکه خشک مذهب باشم نه ولی زیاد حوصله ی جلوی آینه رو نداشتم.مشکل اصلیم این بود که بور هستم و پوستم سفیده و موهام طلایی با قهوه ای مخلوطه یه جور خاص (نسبتا شبیه عکس پستم).میترسیدم دلشو بزنم با دیدن عکسم.
روزا اس بازی میکردیم وشبا به خاطر حج رفتنم خونه بیشتر فامیلا شام دعوت بودیم و همه التماس دعامیکردن و کمتر شبا با نیلوفر بودم.
15روزی از آشناییمون گذشته بود و واقعا بهش دل بسته بودم و حتی منی که همیشه شاگرد اول کلاسمون بودم تو این مدت که با نیلوفر بودم از درس خوندن دیگه کاملا افتاده بودم و دوست داشتم همیشه با نیلوفرم باشم و این صدمه زیادی هم به درسم و هم به زندگیم زد.
نزدیک غروب بود و بیشتر زنای فامیل تو خونه ما بودن و نشسته بودن باهمدیگه صحبت میکردن منم تو پذیرایی رو یه مبل تک نفره یه گوشه کز کرده بودم و داشتم با نیلوفر اس بازی میکردم و بعضی وقتا هم یه تیکه ای به خاله کوچیکم که تازه ازدواج کرده بود مینداختم همه میخندیدن اونم بهم چشم غره میرفت(کلا خونواده شادی هستیم).
گوشیم تو دستم بود که دیدم داره ویبرش دستمو سوراخ میکنه(وقتایی که با نیلوفر اس بازی میکردیم بیشتر یا رو سایلنت بود یا رو ویبره برای اینکه بقیه شک نکنن)یه شماره غریبه بود
من:بله؟
_:سلام آقای...؟
من:سلام بله خودم هستم
_:مزاحمتون شدم که ویزاهاتون صادرشده25بهمن ساعت 16:30دقیقه پروازتونه تا ساعت11 باید فرودگاه تبریز باشین
وااااای داشتم از خوشحالی بال در میاوردم
من:خیلی ممنون چشم ولی ایندفعه دیگه تاخیری یا کنسل شدنی در کار نیس که؟
_:(باخنده)نه نگران نباشید ایندفعه دیگه حتمیه
من:آقا خیلی خیلی ممنون
_:التماس دعا خداحافظ
من:خداحافظ
از خوشحالی نمیدونستم چیکار کنم!!یه متر از جام پریدم همه داشتن به من نگاه میکردم
مامان بزرگ:چته بچه باز تو دیونه شدی؟
خاله کوچیکم:خره دیگه مگه نمیبینین داره جفتک میندازه!!!
(میبینین که محبت داره از سر و روی این فامیلای ما میباره)
داشتم عین دیوونه ها نگاشون میکردم و میخندیم اونام منو تحلیل میکردن!!میخواستم بیشتر حرصشون بدم.نیلوفرم هی پشت سرهم اس میداد
مامان:بگو ببینم چته؟چی شد یه هو؟کی بود زنگ زده بود؟
من:زنگ زده بودن میگفتن که25این ماه یعنی 5 روز دیگه ساعت16:30دقیقه پسرتون دیگه حاجی میشه
وااای یه هو یه لحظه دیدم همه حجوم آوردن سمت من!!!(احساس اسیر شدن بین یه دسته از این قبیله های آدم خوار رو داشتم که دارن به سمتم حجوم میارن)با خودم گفتم یا ابالفضل اینا چی میخوان از من!!
دونه دونه همشون منو بوسیدن و تبریک گفتن.منم که خجالتی لپام سرخ شده بود و تشکر میکردم.خلاصه بعد از کلی بوس و تف مالی زنای فامیل منو راحت گذاشتن.
اس دادم به نیلوفر:الان زنگ زدن گفتن ویزاهاتون صادرشده25بهمن باید برید
نیلوفر:(شکلک غمگین)واقعا؟
من:والا همین الان زنگ زدن
نیلوفر:باشه خوش به حالت(شکلک غمگین)
دیدم انگار ناراحت شده
من:عزیزم دلم چرا ناراحته؟
نیلوفر:آخه صابی میخواد تنهام بذاره
من:قوربون اون لبو لوچه آویزونت بشم من که برا همیشه نمیرم فقط15 روزه
نیلوفر:باشه 15 روزم واسه من که به صابی جونم عادت کردم زیاده(این ناز کردنای بچه گونش منو دیوونه کرده بود)
من:اخماتو وا کن عزیزدلم کاری میکنم که نبودنمو زیاد حس نکنی
نیلوفر:باشه عزیزم
خلاصه با کلی ناز کشیدن نیلوفرو راضی کردم
از این طرفم خاله کوچیکم گیر داده بود و همش میگفت:نری اونجا یه دختر عربم بذاری تو کیفت بیاری ها.یکی نری سه تا بیای من توی مارمولک رو میشناسم خودم میکشمت ها(باخالم جون فاصله سنیمون کمه زیاد شوخی میکنیم)
همون شبم خاله بزرگم زنگ زد و واسه فرداشب شام دعوتمون کرد.
شب موقع خواب داشتیم اس بازی میکردیم
نیلوفر:صابی؟؟؟
من جانم؟
نیلوفر:فردا عکستو برام میفرستی؟
من:منکه گفتم هروقت که تو فرستادی منم میفرستم
نیلوفر:باشه فردا من میگیرم برات میفرستم ولی قول بده تو هم بفرستیا
من:چشششم قول قول فردا میگیرم میفرستم
نیلوفر:چشمت بی بلا،ممنون،بخوابیم؟
من:باشه،خوب بخوابی خانومی.شبت بخیر
نیلوفر:شب توهم بخیر بووووووووووووس
فرداصبح طبق معمول با زنگ نیلوفر پاشدم و یه کم اس بازی کردیم و رفتم مدرسه.بازم هوا خیلی خیلی سرد بود.
وااای بازم دیرم شده بود کم دیر میومدم امروزم دیگه واویلا!!وااای نه باز این ناظم غولمون ببینه منو ول نمیکنه
وارد مدرسه شدم آروم آروم داشتم میرفتم تو راهروی مدرسه یه نیگا به چپ یه نیگا به راست نه تو راهرو هیشکی نبود
یه نفس عمیق کشیدم...به جهنم یا مرگ یا زندگی!!!یک...دو...سه...زود دویدم سمت پله ها و رفتم بالا. خداروشکر هیچکی ندید یه نفس راحت کشیدم و رفتم گوشمو چسبوندم به در کلاس...نه معلمم نیومده بود و بچه ها کلاسو گذاشته بودن رو سرشون.افکارپلید اومد سراغم با خودم گفتم یه بلایی سرتون بیارم که کیف کنید
خیر سرم مبصر(یا مبسریامبثر اااااه جه بدونم همشون یکیه خب)کلاس بودم.در رو آروم چند بار تق تق زدم درو یه کم باز کردم و دیدم همه آروم ساکت نشستن سر جاشون(بعضی معلما اخلاقشون بود که درو میزدن و یه کوچولو باز میکردن تا بچه ها بفهمن و صدا نکنن و با معلمای دیگه حرف میزدن) یه دقیقه ای پشت در بودم.هیچ کس صداشون در نمیومد یه هو درو باز کردم با سرعت وارد کلاس شدم همه خشکشون زده بود بعد چند لحطه دیدم سیل کتاب و دفتره که از آسمون داره به طرفم میاد تنها کاری که تونستم انجام بدم زود کیفمو گرفتم جلو صورتم تا حداقل از صورت آسیبی نبینم.بعد از تموم شدن برخوردا نشستم رو صندلی معلم و کلی خندیدم و همه رو حرص دادم و بچه ها اومدن کتاب دفترشون رو جمع کردن .چون هیکلیم کسی جرات نداشت چیزی بگه و همه به شیطنت ها و شوخیام آشنابودن منم جرات نداشتم برم بشینم سر جام.آخه صندلیم ته کلاس گوشه سمت چپش بود اگه میرفتم کلی بلا به سرم میومد.
تا اومدن معلم همش میخندیدم و همکلاسیامو حرص میدادم. وقتی معلم اومد آروم رفتم نشستم سرجام هوووووف راحت شدم!!!!
چیکار کنم با نیلوفر بودن انرژی خاصی بهم میداد منم سر این بیچاره ها تخلیه میکردم(گفتم که بچه شر و شیطونیم ولی به حدش)
بازم اصلا حوصله کلاس و معلمارو نداشتم.سه تازنگ رو به زور تحمل کردم ورفتم خونه بازم اس بازی با نیلوفر...
بعد از ظهر کلاس ریاضی داشتم با نیلوفر خداحافظی کردم و داشتم لباسامو میپوشیدم که برام یه اس اومد
*:سلام خوبی؟
من:سلام،ممنون،شما؟
راه افتادم به سمت مسجد برای کلاس ریاضی
*:اول میشه شما خودتونومعرفی کنید؟
من:شما اس دادی من باید خودمو معرفی کنم؟
زنگ زدم بهش رد کرد
*:سرکلاسم معلممون تو کلاسه نمیتونم جواب بدم
من:دیگه داری عصبانیم میکنیا،شمااااااا؟
*:اسمم پریساست.میشه باهم آشنا بشیم؟
یه کم شک کردم که نیلوفر باشه و میخواد منو امتحان کنه ولی بعدش با خودم گفتم نه بابا
من:دلیلی نمیبینم ما باهم آشنا بشیم
پریسا:چرا؟دوست دختر داری؟
من:نه من کلی دوستای پسر دارم که باهاشون خوشم.اگه میخوای شمارتو بدم بهشون از من بهترن
(راستش حدس میزدم سه تا مورد باشه یا دوستامن که اینقد سرکارشون گذاشتم الان میخوان تلافی کنن،یا بچه های فامیل که میخوان ازم یه آتو بگیرن و یا احتمال نیم درصد نیلوفرباشه داره امتحانم میکنه.اگرم واقعا دختر دیگه ای که میگفت بود من نمیخواستمش چون نیلوفرو داشتم واسه همین به دروغ بهش گفتم دوست دختر ندارم)
پریسا:نه ممنون
من:خب دیگه خداحافظت
جوابی نیومد!!!
رفتم مسجد و زود رسیدم سرکلاس.گوشیمو دادم به دوستم و با کلی خواهش و زور گفتن چندتا عکس ازم گرفت تا برای نیلوفر بفرستم
حالا از شانس...من(جای خالی رو با همونی که شما داری الان بهش فکر میکنی پر کن)این دوست من دستش میلرزید و عکسا تار می شد!!
خلاصه با هزار زحمت و زور چندتا عکس خوب در اومد.
نشستیم سرکلاس و تا غروب ریاضی کار میکردیم.نماز رو خوندم و اومدم خونه که قرار بود بریم خونه خاله بزرگم.توراه به نیلوفر اس دادم:نمیخوای عکس رو بفرستی؟
نیلوفر:باشه عزیزم چند دقیقه صبرکن بفرستم
من:بفرست منم دارم میفرستم
هرکاری کردم ام ام اس نشد،دوباره تنظیماتشو گرفتم،نشد که نشد،اعصابم بدجور خورد شده بود
من:نیلو هرکاری میکنم نمیاد آخه
نیلوفر:تنظیماتشو گرفتی؟
من:آره گرفتم ولی نمیشه بازم
نیلوفر:یه جوری درستش کن بفرست دیگه عزیزم
من:باشه بزار ببینم چیکار میکنم
فورا زنگ زدم به دوستم که گوشیش از گوشی من بود و پرسیدم تا حالا با این گوشی ام ام اس فرستادی؟
گفت:نه برام ام ام اس اومده ولی هرکاری کردم نرفته
ای بابا اینم از شانس...ما
من:نیلو بخدا نمیاد
نیلوفر:صابی منم هرکاری میکنم نمیاد آخه.فرستادما ولی تیک نزده تا برات بیاد
من:ای تف تو این شانس
رسیده بودم خونه داشتم شال و کلاهمو در میاوردم که دیدم گوشیم داره یه جوری میشه!!!کانکت اینترنتش شروع کرد به رد وبدل کردن اطلاعات...دل تو دلم نبود ببینم نیلوفرم چه شکلیه...
بلاخره گوشیم بعد از کلی زور زدن پیامو آورد
دستام میلرزید نمیتونستم پیامو واکنم!!!روش نوشته بود(بدون عنوان)
پیامو باز کردم...
---------------------------------------------------------------------
ادامه دارد...
این نوشته رو دوستی به نام yalniz نوشته و داستان زندگی خودشه و کاملا واقعیه
به گفته ی ایشون
راه ارتباطی من:yalnizboy1@gmail.com
منتظر نظرات دلگرم کنندتون هستم.