مــــی شود یک شب خوابید ،
و صبــح
با خبــر شد ، غم ها را از یک کنــار به دور ریخته اند ؟!
که اگـــر اشکی هست …
یا از عمــق شادمانی دلی بی درد است ؛
یا از پــس به هم رسیدن های دور …
یا گـــریه ی کودکی
که دست بی حواسش ، بادبادکـــی را بر باد می دهد !
کــاش مــی شد
یک صبــح
کسی زنگ خانه هامان را بــزند بگــوید :
با دست پـــر آمده ام …
با لبــخند ،
با قلب هایی آکنده از عشــق های واقعی .
از آن ســـوی دوست داشتن ها …
آمده ام بمــانم و …
هـــرگز نروم !!