
تــو میدانی که من دلواپس فردای خود هستم
مبادا گم کنم راه قشنگ آرزوها را
مبادا گم کنم اهداف زیبا را
مبادا جا بمانم از قصار موهبت هایت
خداوندا..
مرا مگذار تـــنها لحظه ای حتی به خود ..
تــو میدانی که من دلواپس فردای خود هستم
مبادا گم کنم راه قشنگ آرزوها را
مبادا گم کنم اهداف زیبا را
مبادا جا بمانم از قصار موهبت هایت
خداوندا..
مرا مگذار تـــنها لحظه ای حتی به خود ..
عنوان | پاسخ | بازدید | توسط |
![]() |
0 | 130 | 1377 |
![]() |
3 | 1286 | raamsteel |
![]() |
13 | 3054 | cutiran |
![]() |
103 | 11652 | hikvision |
![]() |
0 | 811 | mohammadhajilu |
![]() |
0 | 794 | mohammadhajilu |
![]() |
0 | 843 | melika |
![]() |
0 | 854 | melika |
![]() |
1 | 1144 | melika |
![]() |
10 | 2264 | sajjad |
![]() |
2 | 1295 | parham |
![]() |
31 | 4323 | melika |
![]() |
5 | 1687 | melika |
روزے میــرسَـב... بـــے هیــــچ פֿـَبـــَـــرے...
بــآ ڪولــــــہ بــــآر تَنهـــآییـَم...
בَر جـــآבـہ هــآے بـے انتهــــآے ایـטּ בنیــآے عَجیـــــب...
رآـہ פֿـــــوآهم افتـــــآב
مَـــטּ ڪــــہ غَریبـــــم...
چــــہ فَــــرقے בآرב ڪجـــــآے ایـــטּ בنیــــــآ بـآشــــم...
همـــہ جــــآے جهــــآטּ تنهـــــآیے بــــآ مَـــטּ است…
اینجا. چقدر آرام است....
من و تو.... ما کنار هم ایستاده ایم...
با تو بودن،، برای تو بودن ،، مرا به وجد میاورد.....
در گوشم چه زمزمه ای خواهد کرد؟؟؟؟....
باید سکوت را شکست و گفت تمام آنچه در سینه هایمان نگه داشتیم......
دوست داشتن را نباید مخفی کرد....
ابرار عشق هنر است و عاشق،، هنر مند...........
من هم با صدای بلند خواهم گفت ،،دوستت دارم .....
و در کنار تمام لحظه های خوب و بد تو خواهم ماند.....
تو نیز خورشید آسمان دلم باش.......
ما اینجا، شاهد شکوه آفرینش هستیم،
باید بتوانیم زیبایی با هم بودن را خودمان ترسیم می کنیم .....
این ستایش، و از جنس نیایش است......
گاهی رنگ نگاهت عجیب است... نمیدانم با نگاهت بهاری شوم ،، یا چون باران در پاییز ببارم....
به یک پلک تـــو مـیبخشم تمـــام روز و شبها را
که تسکین میدهد چشمت غم جانسوز تبها را
بخوان! با لهجهات حسّی عجیب و مشترک دارم
فضا را یک نفس پُر کن بـــه هــــم نگذار لبها را
به دست آور دل من را چه کارت با دلِ مردم!
تو واجب را به جا آور رها کن مستحبها را
دلیلِ دلخوشـــیهایم! چه بُغرنج است دنیایم!
چرا باید چنین باشد؟... نمیفهمم سببها را
بیا اینبار شعرم را به آداب تو میگویم
که دارم یاد مــیگیرم زبان با ادبها را
غروب سرد بعد از تو چه دلگیر است ای عابر
برای هــر قدم یک دم نگاهــی کن عقبها را
●❥ اینبار میخام از تهـ دلم بگمـ ●❥
●❥ عشقم ●❥
●❥ خوب گوش کن ●❥
●❥ نبودی ●❥
●❥ یهو اومدے تو زندگیم ●❥
●❥ چشماتو ک دیدم ●❥
●❥ دنیامو پیدا کردم ●❥
●❥ برق نگاهت ●❥
●❥ دیوونه میکنه منو●❥
●❥ آهای دنیا ●❥
●❥ اینقد ب بزرگیت نناز ●❥
●❥ ی تار موی عشقمو ●❥
●❥ با کل تو عوض نمیکنم ●❥
●❥ عاشقتم عشق ابدی من ●❥
سلامتیه مخاطب خاصت . . .
همون که اومده تو زندگیت و . . .
آیندت و احساست و گند زده رفته . . .
ولی باز هم به یادشی ! . . .
صدایت را که شنیدم دلم لرزید
دلتنگت شده بودم
میدانی عاشق تو بودن چقدر سخت است
دوری....نیستی...
انگار رویایی...
میفهمی دل ظریف را
چه بهشتی ساختم با تو
اما مگر میشد
دلت عشقم را باور کند
مگر میشد
سادگی مرا قبول کند
نبودنم
این نیست که دوستت ندارم
این نیست که عاشقت نیستم
فقط
دیگر دنیایم با تو بهشت نمیشود
دلم تنگ شده برای روزهای کودکیم
که بهانه گریه ام یک عروسک بود نه یک ادم . .
ﺗﮑـﯿـﻪ ﮔـاﻫــﻤــ ﺑــﺎﺵ..
ﻣـﯿﺨــﻮﺍﻫـﻤــ ﺳــﻨـﮕــﯿـﻨـﯽ ﻧـﮕﺎﻩ ﻣـﺮﺩﻣـ ﺣــﺴـﻮﺩ ﺍﯾـﻦ ﺷــﻬـﺮﺭﺍ
ﺗـــﻮﻫــم ﺣــﺲ ﮐـﻨﯽ...
ﺍﯾـﻦ ﻫــﺎ ﻧـﻤـﯿــﺘـﻮﺍﻧـﻨﺪ ﺑﺒﯿﻨﻨـﺪ ﮐـﻪ ﻣﺎﺗـﺎﺍﯾـﻦ ﺍﻧـﺪﺍﺯﻩ ﺑﻪ
ﻫﻤــ مﯽ ﺁﯾیـﻢ…
تنهایی را دوست دارم!
عادت کرده ام که تنها با خودم باشم،
دوستی میگفت: عیب تنهایی این است:
که عادت میکنی خودت تصمیمی بگیری،
تنها به خیابان میروی،
به تنهایی قدم میزنی.
پشت میز کافی شاپ تنهایی می نشینی
و آدمها را نگاه میکنی،
ولی من به خاطر همین حس دوستش دارم!
تنها که باشی نگاهت دقیق تر میشود و معنادار،
چیزهایی میبینی که دیگران نمیبینند،
در خیابان زودتر از همه میفهمی پاییز آمده
و ابرها آسمان را محکم در آغوش کشیده اند!
میتوانی بی توجه به اطراف،
ساعتها چشم به آسمان بدوزی
و تولد باران را نظاره گر باشی.
برای همین تنهایی را دوست دارم،
زیرا تنها حسی است که به من فرصت میدهد خودم باشم!
با خودم که تعارف ندارم،
سالهاست-به-تنهایی-عادت-کرده-ام...!
خدا
” تو ” را که می آفرید
حواسش پرت آرزوهای “من” بود
شدی همان آرزوی من . . .
.
.
.
هر جا که من هستم
تو نیستی
هر جا که تو هستی ،
من نه !
شده ایم آدم برفی و آفتاب
مگر نارنج وُ بهار عیبی داشت !
.
.
.
آغوشم
وطنی ست
که جز تو،
هیچکس در آن،
خانه ای نخواهد داشت…
بقیه در ادامه مطالب
یکی از شاگردان شیخ انصاری می گوید: «در دورانی که در نجف اشرف نزد شیخ انصاری به تحصیل مشغول بودم، شبی شیطان را در خواب دیدم که بندها و طناب های متعددی در دست داشت. از شیطان پرسیدم: “این بندها برای چیست؟” پاسخ داد: “اینها را به گردن مردم می اندازم و آنها را به سوی خویش می کشم و به دام می افکنم. دیروز، یکی از طناب ها را به گردن شیخ انصاری انداختم و او را از اتاقش تا اواسط کوچه ای که منزل شیخ در آن است، کشیدم، ولی افسوس که بر خلاف زحمات زیادم، شیخ از قید رها شد و بازگشت”.
هنگامی که شیطان این ماجرا را نقل کرد، از او پرسیدم: “اکنون که طناب ها را در دست داری، طناب مرا نشان بده”. شیطان لبخندی زد و گفت: “امثال تو نیازی به طناب ندارد و خودشان به دنبال من می دوند !”
هنگامی که از خواب بیدار شدم، در تعبیر آن به فکر فرو رفتم. عاقبت تصمیم گرفتم مطلب را برای شیخ بیان کنم. شیخ گفت: “شیطان راست گفته است، زیرا آن ملعون دیروز می خواست مرا فریب دهد که به لطف خدا از دام او گریختم.
جریان از این قرار بود که دیروز به مقداری پول نیاز داشتم و از سویی، چیزی در منزل موجود نبود. با خود گفتم یک ریال از مال امام زمان(عج) نزدم وجود دارد که هنوز وقت مصرفش نرسیده است؛ آن را به عنوان قرض بر می دارم و سپس ادا خواهم کرد. یک ریال را برداشتم و از منزل خارج شدم. همین که خواستم آن چیز مورد نیاز را بخرم. با خود گفتم که از کجا معلوم که بتوانم این قرض را بعداً ادا کنم؟ در همین اندیشه و تردید بودم که ناگهان تصمیم قطعی گرفتم به منزل برگردم. از این رو، چیزی نخریدم و پول را به جای اولیه اش را باز گرداندم”».
به راستی که مرحوم شیخ انصاری به حقیقت این آیه شریفه توجه نموده است “الشَّیْطَانُ یَعِدُکُمُ الْفَقْرَ وَیَأْمُرُکُم بِالْفَحْشَاء وَاللّهُ یَعِدُکُم مَّغْفِرَةً مِّنْهُ وَفَضْلاً وَاللّهُ وَاسِعٌ عَلِیمٌ”یعنی شیطان، شما را وعده به فقر و تهیدستى مى دهد؛ و به فحشا و زشتیها امر مىکند؛ ولى خداوند وعده آمرزش و فزونى به شما مى دهد؛ و خداوند، قدرتش وسیع، و [به هر چیز] داناست. به همین دلیل، به وعدههاى خود، وفا مىکند.
ﻣﺎ ﺁﺩﻣﺎ ﻭﻗﺘﯽ ﻋﺎﺷﻖ ﻣﯿﺸﯿﻢ
تـــا حــالــــا تـــجــربــه کــردیـــن؟…
بـعـضــى وقـتــا، دیـدن یـه عـکـس ، بـه یــاد آوردن یـه خــاطـره … ،
یـه لـحـظــه بـرخــورد نـگــاهـت بـا نـگــاهـش تـو خـیــابـون،
شـنـیــدن صـداش، دیــدن خـنــده هــاش، حــس کــردن بـوى عـطـرش، …
بـاعــث مـیـشــه کـه بـا هـر ضـربــان قـلـبـت؛ تــمـام بـدنــت درد بـگـیــره
انـگــار کـه یـکــی داره از درون مـچــالــت مـی کـنـه…
انـگــار کـه بـا هـر دم و بـاز دم، بـا هـر ضـربــان، بـا هـر صــداى تـپــش،
بـا هـر حـرکــت قـلــب، یـه چـکــش بـــزرگ رو بـدنــت مـیـکـوبــن!
تــمـام تـــرک خـوردگـیـــاى قـلـبــت انـگــار تـو اون لـحـظـه سـر بـاز مـیـکـنــن
و قـلـبــت داره مـثــل شـیـشــه شـکـسـتــه هــزار تـیـکـه مـیـشــه
و پـخـش مـیـشـه تـو سـرتـاسـر بـدنــت…
اون تـیـکــه هـای تـیـزشـون مـیـسـوزونــن و آتـیـشــت مـیـزنــن! …
خـــــیـــــــــــلــــــ ـى حـــــــس بـــــدیــــــــــه…
تـو اون لـحـظــه حـاضــرى هـــــــــر کـــــــــارى بـکـنــى کـه قـلـبــت دیـگـــه
نـزنــــه…
کره ای گفت به بابای خرش
پدر از همه جا بی خبرش
وقت آن است برای پسرت
این الاغ نره ی کره خرت
ادامه شعر در ادامه مطالب
خیلی سخته دستای کسی رو ..
که دوستش داری ..
که عمرته ..
که عشقته ..
بزاری تو دستای
یکی دیگه و آروم بگی :
امروز از آن روزهاست که دوست داشتم باشی
صبح بیدار شوم و چشمان ِ مست ِ خوابت را ببینم
لبخند بزنم...خودم را کش بدهم
گلوله شوی در آغوشم ،سرت روی سینه ام باشد
موهایت را نفس بکشم
دستهایم را دورت حلقه کنم، دلم نیاید جدا شوم
امروز را استعلاجی رد کنم، پیشت بمانم
امروز از آن روزهاست
قصه ی من و تو …
قصه ی آسمان و زمین اســـــت …
هیچ وقـــــت به هم نمـــی رسیم …
مگر قیامــــتی به پا شود …
تعداد صفحات : 4
قـــلب ❤ من...
دموکراتیــک ترین دولت دنیاسـت.
آنقدر که تو را نیز همچون خودم
از ته دل دوسـت میدارد.
هیس…
حواس تنهایی ام را
با خاطرات
باتو بودن
پرت کرده ام…
بگو کسی حرفی نزند…
بگذار
لحظه ای ارام بگیرم
سهم “من” از “تو”
عشق نیست ،
ذوق نیست ،
اشتیاق نیست ،
همان دلتنگی بی پایانی است
که روزها دیوانه ام می کند!!