
تــو میدانی که من دلواپس فردای خود هستم
مبادا گم کنم راه قشنگ آرزوها را
مبادا گم کنم اهداف زیبا را
مبادا جا بمانم از قصار موهبت هایت
خداوندا..
مرا مگذار تـــنها لحظه ای حتی به خود ..
تــو میدانی که من دلواپس فردای خود هستم
مبادا گم کنم راه قشنگ آرزوها را
مبادا گم کنم اهداف زیبا را
مبادا جا بمانم از قصار موهبت هایت
خداوندا..
مرا مگذار تـــنها لحظه ای حتی به خود ..
عنوان | پاسخ | بازدید | توسط |
![]() |
0 | 130 | 1377 |
![]() |
3 | 1286 | raamsteel |
![]() |
13 | 3054 | cutiran |
![]() |
103 | 11652 | hikvision |
![]() |
0 | 811 | mohammadhajilu |
![]() |
0 | 794 | mohammadhajilu |
![]() |
0 | 843 | melika |
![]() |
0 | 854 | melika |
![]() |
1 | 1144 | melika |
![]() |
10 | 2264 | sajjad |
![]() |
2 | 1295 | parham |
![]() |
31 | 4323 | melika |
![]() |
5 | 1687 | melika |
به كسي كينه نگيريد
دل بي كينه قشنگ است
به همه مهر بورزيد
به خدا مهر قشنگ است
دست هر رهگذري را بفشاريد به گرمي
بوسه هم حس قشنگي است
بوسه بر دست پدر
بوسه بر گونه مادر
لحظه حادثه بوسه قشنگ است
بفشاريد به آغوش عزيزان
پدر و مادر و فرزند
به خدا گرمي آغوش قشنگ است
نزنيد سنگ به گنجشك
پرگنجشك قشنگ است
پرپروانه ببوسيد
پر پروانه قشنگ است
نسترن را بشناسيد
ياس را لمس كنيد
به خدا لاله قشنگ است
همه جا مست بخنديد
همه جا عشق بورزيد
سينه با عشق قشنگ است
بشناسيدخدا
هر كجا ياد خدا هست
هركجا نام خدا هست
سقف آن خانه قشنگ است
#فریدون_مشیری
عاشقم…..
اهل همین کوچه ی بن بست کناری ،
که تو از پنجره اش پای به قلب منِ دیوانه نهادی ،
تو کجا ؟
کوچه کجا ؟
پنجره ی باز کجا ؟
من کجا ؟
عشق کجا؟
طاقتِ آغاز کجا ؟
تو به لبخند و نگاهی ،
منِ دلداده به آهی ،
بنشستیم
تو در قلب و
منِ خسته به چاهی……
گُنه از کیست ؟
از آن پنجره ی باز ؟
از آن لحظه ی آغاز ؟
از آن چشمِ گنه کار ؟
از آن لحظه ی دیدار ؟
کاش می شد گُنهِ پنجره و لحظه و چشمت ،
همه بر دوش بگیرم
جای آن یک شب مهتاب ،
تو را یک نظر از کوچه ی عشاق ببینم..
شنیدے میگن عَلَف باس به دھن بزی شیرین بیاد؟
پس . . .
♚واس ما شـــــیـــــرینکاری نکن عَـــزیزم♚
گــــــرگـــــــا گـــیــــــاہ خوار نـــــیــــســـتن
.
.
.سَــنـگــینــه هًـضـْمِ مَــــن بَــرات…
بِـکِش کِـــنـــــارمِـــرْســـی فَــدات….
.
برای دیدن ادامه متن به ادامه ی مطلب بروید...
حال ما با دود و الکل جا نمی اید رفیق
زندگی کردن به عاشق ها نمی اید رفیق
روحمان ابستن یک قرن تنها بودن است
طفل حسرت نوش ما دنیا نمی اید رفیق
دستهایت را خودت " ها " کن اگر یخ کرده اند
از لب معشوقه هامان " ها " نمی اید رفیق
هضم دلتنگی برای موج اسان نیست
اب دریا بی سبب بالا نمی اید رفیق
یا شبیه این جماعت باش یا تنها بمان
هیچ کس سمت دل زیبا نمی اید رفیق
هر چه انسان تر باشیم زخمها عمیق تر خواهند بود..
هرچه بیشتر دوست بداریم.. بیشتر غصه میخوریم.. بیشتر فراق خواهیم کشید.. و تنهایی هایمان بیشتر خواهند شد.. شادی ها لحظه ای و گذرا هستند.. شاید خاطرات بعضی ازآنها تا ابد در یاد بماند..
اما رنجها داستانشان فرق میکند.. تا عمق وجود آدم رخنه میکنند.. و ما هرروز با آنها زندگی میکنیم..
انگار که این خاصیت انســــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــان بودن است
با قلموی خیالت یادگاری میکشم...
یک قفس بی پنجره با یک قناری میکشم...
بی تو باران می شود ،این بغض های لعنتی!!!
پشت پلکم انتظارت را بهاری میکشم...
لالهی لبهایِ تو، گل بوسه را جان می دهد،
بوسه ها را لب به لب، سرخِ اناری میکشم...
نیستی، از من ولی انگار چیزی کم شده!!!
مثل ساعت لحظه ها را بی قراری میکشم...
گفته بودی میروم اما کسی باور نکرد!!!
سالهاست من بعد تو، چشم انتظاری میکشم...
آسمان بی ماه مانده تا تو برگردی شبی،
پشت پایت آب را بی اختیاری میکشم...
یاد تو هر شب، قلمو را به دستم می دهد...
با قلم موی خیالت، یادگاری میکشم..
باران که میبارد،جدایی درد دارد
دل کندن از یک اشنایی درد دارد...
هی شعر تر در خاطرم می اید اما
اواز هم بی همنوایی درد دارد
وقتی به زندان کسی خو کرده باشی
بال و پرت،روز رهایی درد دارد!
دیگر نمیفهمی کجایی یا چه هستی...
اشفتگی،سر به هوایی درد دارد
تقصیر باران نیست این دیوانگی ها
تنها شدن در هر هوایی درد دارد...
باید گذشتن را بیاموزم دوباره
هر چند میدانم جدایی درد دارد...
خدایا...
آغوشت را امشب به من می دهی ؟
برایِ گفتن چیزی ندارم
اما برایِ شنفتنِ حرفهایِ تو گوش بسیار . .
می شود من بغض کنم
تو بگویی : مگر خدایت نباشد که تو اینگونه بغض کنی . .
می شود من بگویم خدایا ؟
تو بگویی : جانِ دلم . .
می شود بیایی؟
تــــمــــنــــا می کنم...
گفتمش آرام جانی ؟ گفت نه!
گفتمش شیرین زبانی ؟ گفت نه!
گفتمش نا مهربانی ؟ گفت نه!
گفتمش میشود یک شب بمانی؟ گفت نه!
دانلود دکلمه با لینک مستقیم در ادامه مطالب
نگاه می کنم از آینه خیابان را
و ناگزیری باران و راهبندان را
"من از دیار حبیبم نه از بلاد غریب"
و بغض می کنم این شعر پشت نیسان را
چراغ قرمز و من محو گل فروشی که
حراج کرده غم و رنج های انسان را
کلافه هستم از آواز و ساز از چپ و راست
بلند کرده کسی لای لای شیطان را
چراغ سبز شد و اشک من به راه افتاد
چقدر آه کشیدم شهید چمران را
ولیعصر...ترافیک...دود...آزادی...
گرفته گرد و غبار اسم این دو میدان را
غروب می شود و بغض ها گلوگیرند
پیاده می روم این آخرین خیابان را...
عزیز مثل همیشه نشسته چشم به راه
نگاه می کند از پشت شیشه باران را
منو اهلی کن
شهریار کوچولو گفت: کی هستی تو؟
عجب خوشگلی!روباه گفت : من یک روباه هستم.
شهریار کوچولو گفت: بیا با من بازی کن، نمی دانی چقدر دلم گرفته!
روباه گفت: نمی توانم با تو بازی کنم، هنوز اهلیم نکرده اند!شهریار کوچولو گفت : اهلی کردن یعنی چه؟
.......
بقیه داستان در ادامه مطالب
مـردهــا سکوت نمیکنن…!
فقط داد میزنن….
نمیتونن وقتی که ناراحت هستن گریه کنن و بهونه بگیرن…!
فقط داد میزنن…!
اونا نمیتونن به تو بگن من رو بغل کن تا آروم شم…!
… فقط داد میزنن…!
نمیتونن بگن دلشون میخواد تو آغوش تو گریه کنن…!
فقط داد میزنن…!
ممکنه خیلی تو رو دوست داشته باشن…!
اما نمیتونن صداشونُ مثِ دختربچه ها کنن
و جیغ بزنن و بگن عاشقتم….
فقـــــــــــط داد میزنن…!
اون همه اینـا رو قورت میده که بگه یه مـــَـرده…!
یه آدمِ محکم که میتونه تکیه گاهت باشه…!
اما تو نگاه به قوی بودنش نکن…!
چون فقط داد میزنه…!
از دادش دلگیر نشو…!
تو قلبش یه بچه زندگی میکنه…!
که پاکتر و رویایی تر از هر زنیه…!
گاهی دلش اونقدر میگیره که فقط…!
داد میـــــــــــــــزنه…
ارسالی از کاربر : Yasna
سمیناری برگزار شد و پنجاه نفر در آن حضور یافتند. سخنران به سخن گفتن مشغول بود و ناگاه سکوت کرد و به هر یک از حاضرین بادکنکی داد و تقاضا کرد با ماژیک روی آن اسم خود را بنویسند. سخنران بادکنکها را جمع کرد و در اطاقی دیگر نهاد. سپس از حاضرین خواست که به اطاق دیگر بروند و هر یک بادکنکی را که نامش روی آن بود بیابد. همه باید ظرف پنج دقیقه بادکنک خود را بیابند. همه دیوانهوار به جستجو پرداختند؛ یکدیگر را هُل میدادند؛ به یکدیگر برخورد میکردند و هرج و مرجی راه انداخته بودند که حد نداشت. مهلت به پایان رسید و هیچکس نتوانست بادکنک خود را بیابد. بعد، از همه خواسته شد که هر یک بادکنکی را اتفاقی بردارد و آن را به کسی بدهد که نامش روی آن نوشته شده است. در کمتر از پنج دقیقه همه به بادکنک خود دست یافتند.
سخنران ادامه داده گفت: «همین اتّفاق در زندگی ما میافتد. همه دیوانهوار و سراسیمه در جستجوی سعادت خویش به این سوی و آن سوی چنگ میاندازیم و نمیدانیم سعادت ما در کجا واقع شده است. سعادت ما در سعادت و مسرّت دیگران است. به یک دست سعادت آنها را به آنها بدهید و سعادت خود را از دست دیگر بگیرید.»
تو خیابون یه مرد میانسالی جلومو گرفت ، گفت :
آقا ببخشید، مادر من تو اون آسایشگاه روبرو نگهداری میشه
من روم نمیشه چشم تو چشمش بشم چون زنم مجبورم کرد ببرمش اونجا
این امانتی رو اگه از قول من بهش بدید خیلی لطف کردید
قبول کردم و کلی هم نصیحتش کردم که مادرته بابا
اونم ابراز پشیمونی کرد و رفتم داخل آسایشگاه، پیر زن رو پیدا کردم
گفتم این امانتی مال شماس، گفت حامد پسرم تویی؟
گفتم نه مادر, دیدم دوباره گفت حامد تویی مادر؟
دلم نیومد این سری بگم نه , گفتم آره, پیرزنه داد زن میدونستم منو تنها نمی ذاری
شروع کرد با ذوق به صدا کردن پرستار که دیدی پسر من نامهربون نیست؟
پرستاره تا اومد گفت شما پسرشون هستید؟
تا گفتم آره دستمو گرفت, گفت ۴ ماه هزینه ی نگهداری مادرتون عقب افتاده
باید تسویه کنید
حالا از من هی غلط کردم واینکه من پسرش نیستم ولی دیگه باور نمی کردن
آخر چک و نوشتم دادم دستش
ولی ته دلم راضی بود که باز این پیر زن و خوشحال کردم
هر چند که پسرش خیلی … بود
اومدم از پیرزنه خدافظی کنم تا منو دید گفت دستت درد نکنه
رفتی بیرون به پسرم حامد بگو پرداخت شد
بیا تو مادر
ﺩﺧﺘﺮ : ﻋﺸﻘﻢ ﺷﺮﻁ ﺑﻨﺪﯼ ﮐﻨﯿﻢ ؟؟؟
ﭘﺴﺮ : ﺑﺎﺷﻪ ﺧﺎﻧﻮﻣﻢ …
ﺩﺧﺘﺮ : ﺗﻮ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﻧﯽ ۲۴ﺳﺎﻋﺖ ﺑﺪﻭﻥ ﻣﻦ ﺑﻤﻮﻧﯽ …
ﭘﺴﺮ : ﻣﯽ ﺗﻮﻧﻢ …
ﺩﺧﺘﺮ : ﻣﯽ ﺑﯿﻨﯿﻢ …
۲۴ﺳﺎﻋﺖ ﺷﺮﻭﻉ میشه ﻭ ﭘﺴﺮ ﺍﺯ ﺳﺮﻃﺎﻥ ﻋﺸﻘﺶ ﻭ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﺯﻭﺩ ﻗﺮﺍﺭﻩ ﺑﻤﯿﺮﻩ ﺧﺒﺮ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ …
۲۴ﺳﺎﻋﺖ ﺗﻤﻮﻡ میشه ﻭ ﭘﺴﺮ ﻣﯿﺮﻩ ﺟﻠﻮﯼ ﺩﺭ ﺧﻮﻧﻪ ﯼ ﺩﺧﺘﺮ ، ﺩﺭ میزنه ﻭﻟﯽ ﮐﺴﯽ ﺩﺭﻭ ﺑﺎﺯ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﻪ ، ﺩﺍﺧﻞ ﺧﻮﻧﻪ میشه ﻭ ﺩﺧﺘﺮ ﺭﻭ ﻣﯽ ﺑﯿﻨﻪ ﮐﻪ ﺭﻭﯼ ﻣﺒﻞ ﺩﺭﺍﺯ ﮐﺸﯿﺪﻩ ﻭ ﺭﻭﺵ ﯾﻪ ﯾﺎﺩﺩﺍﺷﺖ ﻫﺴﺖ : ۲۴ﺳﺎﻋﺖ ﺑﺪﻭﻥ ﻣﻦ ﻣﻮﻧﺪﯼ ، ﯾﻪ ﻋﻤﺮ ﻫﻢ ﺑﺪﻭﻥ ﻣﻦ ﻣﯽ ﺗﻮﻧﯽ ﺑﻤﻮﻧﯽ ﻋﺸﻖ ﻣﻦ … ﺩﻭﺳﺘﺖ ﺩﺍﺭﻡ !
رمان ستاره دنباله دار قسمت چهارم و پنجم
در ادامه مطالب
یک روز سوراخ کوچکی در یک پیله ظاهر شد. شخصی نشست و چند ساعت به جدال پروانه برای خارج شدن از سوراخ کوچک ایجاد شده در پیله نگاه کرد.
سپس فعالیت پروانه متوقف شد و به نظر رسید تمام تلاش خود را انجام داده و نمی تواند ادامه دهد.
آن شخص تصمیم گرفت به پروانه کمک کند و با قیچی پیله را باز کرد. پروانه به راحتی از پیله خارج شد اما بدنش ضعیف و بالهایش چروک بود.
آن شخص باز هم به تماشای پروانه ادامه داد چون انتظار داشت که بالهای پروانه باز، گسترده و محکم شوند و از بدن پروانه محافظت کنند.
هیچ اتفاقی نیفتاد!!!
در واقع پروانه بقیه عمرش به خزیدن مشغول بود و هرگز نتوانست پرواز کند.
چیزی که آن شخص با همه مهربانیش نمی دانست این بود که محدودیت پیله و تلاش لازم برای خروج از سوراخ آن، راهی بود که خدا برای ترشح مایعاتی از بدن پروانه به بالهایش قرار داده بود تا پروانه بعد از خروج از پیله بتواند پرواز کند.
گاهی اوقات تلاش تنها چیزیست که در زندگی نیاز داریم.
وقتی ۱۵ سالت بود و من بهت گفتم که دوستت دارم ..
صورتت از شرم قرمز شد و سرت رو به زیر انداختی و لبخند زدی
وقتی که ۲۰ سالت بود و من بهت گفتم که دوستت دارم
سرت رو روی شونه هام گذاشتی و دستم رو تو دستات گرفتی انگار از این که منو از دست بدی وحشت داشتی
بقیه متن در ادامه مطالب
رمان ستاره دنباله دار قسمت دوم و سوم
در ادامه مطالب
ستاره خودشو مظلوم کرد و با نیشخند بدجنسی که با مظلومیت مصنوعی چهره ش تناقض داشت گفت:
-جون تو یه آهنگ از قهقرای موسیقی ایرونی پیدا کردیم راست کار خودته...
بلافاصله پشت گیتار با سر انگشتای کشیده ش ضرب گرفت و با نیشخند شروع کرد خوندن:
-آهــــــ...نَیِــــر؛ نَیِِِِــــِر؛ دیگه بسه!
بیا یه بار وفا کن!
نیر بیا جونمو بستون یا دردم دوا کن.........
دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد...
پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود...
دختر خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند...
از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد.
در آن روزها، حتی یک سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می کرد...
بقیه داستان در ادامه مطلب ...
بعد از دو ساعت نوشتن و پاک کردن داستان جدیدم قلم را روی میز گذاشتم. انگشتانم خشک شده بود کرم را برداشتم تا به دستهایم بمالم که با دیدن زخمی که روی انگشت شصت و اشاره ام بوجود آمده بود عرق سردی تمام بدنم را پوشاند و متعاقبش لرزه ای وحشتناک تمام وجودم را فرا گرفت. برای مدتی منگ بودم زخم ها همان هایی بودند که روی انگشتان پایم ظاهر شده بودند....
بقیه در ادامه مطالب
داستان کوتاه چشمان مادر
ﻣﺪﯾﺮ : ﭘﺴﺮ ﺷﻤﺎ ﺍﺧﺮﺍﺟﻪ !
ﭘﺪﺭ: ﺍﺧﻪ ﭼﺮﺍ؟ ﻣﻦ ﺑﻪ ﻋﻨﻮﺍﻥ ﭘﺪﺭﺵ ﺣﻖ ﺩﺍﺭﻡ ﺩﻟﯿﻠﺶ ﺭﻭ ﺑﺪﻭﻧﻢ !
ﻣﺪﯾﺮ : ﺷﺮﻡ ﺍﻭﺭﻩ ! ﺩﺭ ﻃﻮﻝ ﺩﻭﺭﻩ ﮐﺎﺭﯾﻢ ﻫﺮﮔﺰﺑﺎ ﭼﻨﯿﻦ ﭼﯿﺰﯼ ﺭﻭﺑﻪ ﺭﻭ ﻧﺸﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﭘﺪﺭ: ﻣﺤﺾ ﺭﺿﺎﯼ
ﺧﺪﺍ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﮕﯿﻦ ﭼﯽ ﺷﺪﻩ؟ ﺍﻭﻥ ﺑﭽﻪ ﺗﺎﺯﻩ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺭﻭ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﻩ .ﺍﺧﻪ ﭼﯽ ﺷﺪﻩ؟ ﮐﺘﮏ ﮐﺎﺭﯼ ﮐﺮﺩﻩ ﻧﻤﺮﻩ ﺻﻔﺮ ﮔﺮﻓﺘﻪ؟ ﺑﻪ ﮐﺴﯽ ﻓﺤﺶ ﺩﺍﺩﻩ! ﺍﺧﻪ ﭼﯽ ﺷﺪﻩ !
ﻣﺪﯾﺮ : ﺑﭽﻪ ﺷﻤﺎ …
ﭘﺪﺭ: ﺑﭽﻪ ﻣﻦ ﭼﯽ؟
ﻣﺪﯾﺮ : ﺑﭽﻪ ﺷﻤﺎ ﺟﻠﻮﯼ ﻫﯿﺠﺪﻩ ﺟﻔﺖ ﭼﺸﻢ . ﺑﻪ ﻣﻌﻠﻤﺶ ﮔﻔﺘﻪ :
ﻋﺎﺷﻘﺘﻢ ﻋﺸﻘﻢ ! ﻭﺍﻗﻌﺎ ﺍﺯ ﯾﮏ ﺑﭽﻪ ﮐﻼﺱ ﺩﻭﻡ ﺍﺑﺘﺪﺍﯾﯽ ﺑﻌﯿﺪﻩ ….
ﭘﺪﺭ ﭘﺮﯾﺪ ﻭﺳﻂ ﺣﺮﻓﻬﺎﯼ ﻣﺪﯾﺮ ﻭ ﺑﺎ ﻟﺤﻦ ﺗﻨﺪﯼ ﮔﻔﺖ : ﺳﻌﻴﺪ ﺍﻻﻥ ﮐﺠﺎﺳﺖ؟
ﻣﺪﯾﺮ :ﭘﺸﺖ ﺩﺭ ﺩﻓﺘﺮ !
ﭘﺪﺭ ﺳﺮﯾﻊ ﺍﺯ ﺟﺎﯾﺶ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺩﻓﺘﺮ ﺧﺎﺭﺝ ﺷﺪ . ﺳﻌﻴﺪ ﺁﻧﺠﺎ ﻧﺒﻮﺩ ﭼﺸﻢ ﭼﺮﺧﺎﻧﺪ .ﺭﻭﯼ ﺭﺩﯾﻒ
ﺻﻨﺪﻟﯽ ﻫﺎ ﮐﯿﻒ ﭘﺴﺮﺵ ﺭﺍ ﺷﻨﺎﺧﺖ ! ﺭﻭﯼ ﮐﯿﻒ ﺭﻭﯼ ﮐﺎﻏﺬ A4 ﺑﺎ ﺧﻂ ﮐﻮﺩﮐﺎﻧﻪ ﺍﯼ ﺩﺳﺖ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﯼ ﺳﻌﻴﺪ ﺑﻪ ﭼﺸﻢ ﻣﯿﺨﻮﺭﺩ ……
ﭼﺸﻢ ﻫﺎﺵ ﺧﯿﻠﯽ ﺷﺒﯿﻪ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺑﻮﺩ. ﻣﻨﻮ ﺑﺒﺨﺶ ﺑﺎﺑﺎ
از لحظه ای که در یکی از اتاقهای بیمارستان بستری شده بودم، زن و شوهری در تخت روبروی من مناقشه بیپایانی را ادامه می دادند.
زن می خواست از بیمارستان مرخص شود و شوهرش می خواست او همان جا بماند.
برای خواندن بقیه داستان به ادامه مطلب بروید.....
گنجشک کوچولو از پشت شیشه گفت: من همیشه باهات میمونم
و کنجشک توی اتاق فقط نگاش کرد!
گنجشک کوچولو گفت: من واقعا عاشقتم
اما کنجشک توی اتاق باز هم نگاش کرد!
امروز دیدم کنجشک کوچولو پشت شیشه ی اتاقم یخ زده!
اون هیچ وقت نفهمید....گنجشک توی اتاقم چوبی بود!
حکایت بعضی از ماهاست.....خودمونو نابود می کنیم....واسه آدمای چوبی!!
کسایی که نه می بیننمون.....نه صدامونو میشنون....
داستان کوتاهی که پیش روی شماست یک قصه جادویی است که حتما باید دو بار خوانده شود!
به شما اطمینان میدهم هیچ خواننده ای نمیتواند با یک بار خواندن آن را رها کند!
این نامه تاجری به نام پائولو به همسرش جولیاست که به رغم اصرار همسرش
به یک مسافرت کاری میرود و در آنجا اتفاقاتی برایش می افتد که مجبور میشود
نامه ای برای همسرش بنویسد به شرح ذیل …
داستان در ادامه مطالب
شاید دل من ، عروسکی از چوب است
مثل قصه ی پینوکیو محبوب است
اما چه دماغی دارد این بیچاره
از بس که نوشته : “حال من” هم خوب است !
قـــلب ❤ من...
دموکراتیــک ترین دولت دنیاسـت.
آنقدر که تو را نیز همچون خودم
از ته دل دوسـت میدارد.
هیس…
حواس تنهایی ام را
با خاطرات
باتو بودن
پرت کرده ام…
بگو کسی حرفی نزند…
بگذار
لحظه ای ارام بگیرم
سهم “من” از “تو”
عشق نیست ،
ذوق نیست ،
اشتیاق نیست ،
همان دلتنگی بی پایانی است
که روزها دیوانه ام می کند!!