
تــو میدانی که من دلواپس فردای خود هستم
مبادا گم کنم راه قشنگ آرزوها را
مبادا گم کنم اهداف زیبا را
مبادا جا بمانم از قصار موهبت هایت
خداوندا..
مرا مگذار تـــنها لحظه ای حتی به خود ..
تــو میدانی که من دلواپس فردای خود هستم
مبادا گم کنم راه قشنگ آرزوها را
مبادا گم کنم اهداف زیبا را
مبادا جا بمانم از قصار موهبت هایت
خداوندا..
مرا مگذار تـــنها لحظه ای حتی به خود ..
عنوان | پاسخ | بازدید | توسط |
![]() |
0 | 130 | 1377 |
![]() |
3 | 1286 | raamsteel |
![]() |
13 | 3054 | cutiran |
![]() |
103 | 11652 | hikvision |
![]() |
0 | 811 | mohammadhajilu |
![]() |
0 | 794 | mohammadhajilu |
![]() |
0 | 843 | melika |
![]() |
0 | 854 | melika |
![]() |
1 | 1144 | melika |
![]() |
10 | 2264 | sajjad |
![]() |
2 | 1295 | parham |
![]() |
31 | 4323 | melika |
![]() |
5 | 1687 | melika |
اگر از جوش صورت رنج می برد و هر راهی برای درمان انها امتحان کرده اید
از این ماسک عسل بر روی پوست خود استفاده کنید تا معجزه آن را ببینید….
برای مشاهده عسل به ادامه مطلب بروید…
ارسالی از کاربر : Ahriman
خدا
” تو ” را که می آفرید
حواسش پرت آرزوهای “من” بود
شدی همان آرزوی من . . .
.
.
.
هر جا که من هستم
تو نیستی
هر جا که تو هستی ،
من نه !
شده ایم آدم برفی و آفتاب
مگر نارنج وُ بهار عیبی داشت !
.
.
.
آغوشم
وطنی ست
که جز تو،
هیچکس در آن،
خانه ای نخواهد داشت…
بقیه در ادامه مطالب
رفتم مرا ببخش و مگو او وفا نداشت
راهی بجز گریز برایم نمانده بود
این عشق آتشین پر از درد بی امید
در وادی گناه و جنونم کشانده بود
رفتم که داغ بوسه پر حسرت
ترا
با اشکهای دیده ز لب شستشو دهم
رفتم که نا تمام بمانم در این سرود
رفتم که با نگفته بخود آبرو دهم
رفتم ‚ مگو ‚ مگو که چرا رفت ‚ ننگ بود
عشق من و نیاز تو و سوز و ساز ما
از پرده خموشی و ظلمت چو نور صبح
بیرون فتاده بود یکباره راز ما
رفتم که گم
شوم چو یکی قطره اشک گرم
در لابلای دامن شبرنگ زندگی
رفتم که در سیاهی یک گور بی نشان
فارغ شوم کشمکش و جنگ زندگی
من از دو چشم روشن و گریان گریختم
از خنده های وحشی طوفان گریختم
از بستر وصال به آغوش سر هجر
آزرده از ملامت وجدان گریختم
ای سینه در حرارت
سوزان خود بسوز
دیگر سراغ شعله آتش زمن مگیر
می خواستم که شعله شوم سرکشی کنم
مرغی شدم به کنج قفس بسته و اسیر
روحی مشوشم که شبی بی خبر ز خویش
در دامن سکوت بتلخی گریستم
نالان ز کرده ها و پشیمان ز گفته ها
دیدم که لایق تو و عشق تو نیستم
یکی از شاگردان شیخ انصاری می گوید: «در دورانی که در نجف اشرف نزد شیخ انصاری به تحصیل مشغول بودم، شبی شیطان را در خواب دیدم که بندها و طناب های متعددی در دست داشت. از شیطان پرسیدم: “این بندها برای چیست؟” پاسخ داد: “اینها را به گردن مردم می اندازم و آنها را به سوی خویش می کشم و به دام می افکنم. دیروز، یکی از طناب ها را به گردن شیخ انصاری انداختم و او را از اتاقش تا اواسط کوچه ای که منزل شیخ در آن است، کشیدم، ولی افسوس که بر خلاف زحمات زیادم، شیخ از قید رها شد و بازگشت”.
هنگامی که شیطان این ماجرا را نقل کرد، از او پرسیدم: “اکنون که طناب ها را در دست داری، طناب مرا نشان بده”. شیطان لبخندی زد و گفت: “امثال تو نیازی به طناب ندارد و خودشان به دنبال من می دوند !”
هنگامی که از خواب بیدار شدم، در تعبیر آن به فکر فرو رفتم. عاقبت تصمیم گرفتم مطلب را برای شیخ بیان کنم. شیخ گفت: “شیطان راست گفته است، زیرا آن ملعون دیروز می خواست مرا فریب دهد که به لطف خدا از دام او گریختم.
جریان از این قرار بود که دیروز به مقداری پول نیاز داشتم و از سویی، چیزی در منزل موجود نبود. با خود گفتم یک ریال از مال امام زمان(عج) نزدم وجود دارد که هنوز وقت مصرفش نرسیده است؛ آن را به عنوان قرض بر می دارم و سپس ادا خواهم کرد. یک ریال را برداشتم و از منزل خارج شدم. همین که خواستم آن چیز مورد نیاز را بخرم. با خود گفتم که از کجا معلوم که بتوانم این قرض را بعداً ادا کنم؟ در همین اندیشه و تردید بودم که ناگهان تصمیم قطعی گرفتم به منزل برگردم. از این رو، چیزی نخریدم و پول را به جای اولیه اش را باز گرداندم”».
به راستی که مرحوم شیخ انصاری به حقیقت این آیه شریفه توجه نموده است “الشَّیْطَانُ یَعِدُکُمُ الْفَقْرَ وَیَأْمُرُکُم بِالْفَحْشَاء وَاللّهُ یَعِدُکُم مَّغْفِرَةً مِّنْهُ وَفَضْلاً وَاللّهُ وَاسِعٌ عَلِیمٌ”یعنی شیطان، شما را وعده به فقر و تهیدستى مى دهد؛ و به فحشا و زشتیها امر مىکند؛ ولى خداوند وعده آمرزش و فزونى به شما مى دهد؛ و خداوند، قدرتش وسیع، و [به هر چیز] داناست. به همین دلیل، به وعدههاى خود، وفا مىکند.
در امتداد قصه ام، در اضطراب یک سفر
و از غروب جمعه ای رسیده ام به این گذر
به فکر با تو بودنم به شرط جاودانگی
بگو به رسم کودکی که تا همیشه غصه پر
دوباره بی مقدمه مرا به خلسه برده ای
به صرف نور و روشنی، به لحظه های تازه تر
به استناد چشم تو غزل گل از گلش شکفت
دِرام رنگ عشق شد و آفریده شد هنر
من اعتراف می کنم به حس دلسپردگی
به اینکه با تو زندگی دمی نمی شود هدر
نشان به آن نشان که شب دلیل یک دسیسه است
قصیده نذر می دهم به یمن رستن از خطر
کسی دسیسه می کند که ردپایش آشناست
به قصد انقراض گل؛ به حکم وحشت از تبر
به فکر با تو بودنم فقط به قدرعافیت
در این شب کلیشه ای، دقیقه های دربدر
“پوریا بیگی”
با چشمانت به ساحل سرد زمستان می روم
جایی که در کنارت آرام می گیرم
جایی که به وصالت نزدیک می گردم
جایی که از گرمای وجودت دلم قرص می گردد
تو را بین کدام صفحه زندگیم بگنجانم که به تحریر در نیامده غزل خداحافظی سر ندهی؟
با تو مأنوسم
از سردی دستانم گله مند مباش که دلهره خونم را خشکانده، دلم را لرزانده
با هر مژه بر هم زدنی، مد هوشم می گردانی
با هر لبخند، دل می ربایی و با هر بوسه، از من جان می ستانی
چون آفتاب بر سرزمینم تابیدی
به سان گل آفتابگردان، گردانم به رویت و نقصان به وقت نبونت
رسوایم و محتاج مهرت
تنم خاک بود، باران گشتی
ظلمت بود، مهتاب گشتی
تو قلبی که می تپی، نبضی که می زنی، همچون روح در مسلخ تنی
صدای قلبت شیواست
لبهایت مسیحا
بقیه در ادامه مطالب
۱. اونیکه از همه چاقتتر بود، همیشه دروازبان بود
۲. همیشه اونی که صاحب توپ بود ، میگفت کی بازی میکنه کی نه
۳. زیاد قسم میخوردی پنالتی بود ، قسم نمیخوردی پنالــــــتی نبود
۴. بــــازی زمــــانی تموم میشــــد ، وقـــتی همه خســـته میــــشدن
۵. مهم نبود بازی چند چنده ، هرکی گلِ آخــر بازی رو میزد ، برنده بود
۶. داور هم که مترسک
۷. اگه یه موقع توپ گیر نمیومد ، یه جورابی دبِ پلاستیکی چیزی
۸. اگه یارکِشی آخر انتخاب میکـردی، دیگه امیدی واسه زندگی نبود
۹. لحـظه ای که توپ مـیرفت زیر ماشینی که در حال حـرکته، پر استرسترین لحظه زندگی بود
۱۰. وقـــــتی صــــاحب توپ عصــــبانی میشد، بازی تمــــوم میشد
۱۱. دختر همســـایه از کوچه رد میشد، همه رونالدینیو میشدن
۱۲. شلــــوارت، کفشـــت، پیرهـــنت پاره میشد، کـتک شـب رو
۱۳. مسابقه با تیم کوچه بغلی مثل لشکر کـشی هیتلر به لهستان بود
۱۴٫ یعنی وسط کـویر بازی میذاشتی، یه نفر هِی پیــدا میشـد بگه:
گمشید اونورتر بازی کنید!
۱۵٫ بعضی کوچه ها میرفتی، قانـــونای خــودشونو داشتن: اگه تیــر
دروازه داشتن، ۲ بار بزنی به تیر دروازه، یه گل حسابه!
۱۶٫دیگه کسی واسه گل زدن شوت نمیکرد، همه هدفشون از شــوت
کردن، تیر دروازه بود!
۱۷٫ از اول بازی معلوم میــــکردن وقتی بازی تمــوم شد، کی تیرکارو
جمع میکنه!
۱۸٫ یه جمله استراتیژیک موقعی که با یه نفر دست به یقه میشدی:
ولــم کن تـــا ولـــت کنـــم!
۱۹٫ یه نون دست گرفتن وسـط بازی، نقش دوپینگو داشت لامـصب!
۲۰٫ تا شما یارکِشی میکنید من توپو دو لایه ش میکنم!
۲۱٫ چهار تا آجر پیدا کردن موقع فوتبال مثل این بود تو جنــــگ انبـار
مهمات پیدا کنی!
۲۲٫ استراحت بین دو نیمه، پشـــــــم!
۲۳٫ گلی که لایی مـــیزدی دو امتیاز محسوب میشــد بضی مـواقع!
۲۴٫ وسطای بازی یکی داد میزد، بچــــه ها فـــوتبـــالیستـــــــــــــا!
یادش بخـــــــیر
ﺑﻌﻀﯿــﺂ ﺩﻫﻨﺸﻮﻥ ADSL ، ﻣﻐﺰﺷﻮﻥ Dial-Up
.
.
.
.
ﺍﺯ ﺍﯾﻨﺠﻮﺭ ﺁﺩﻣﺎ ﺩﻭﺭﮮ ﮐﻨﯿـﻦ
.
.
.
به بَضیـــــــــــــــــــا هم باس بگی : ﺍﻭﻥ ﻣﻮقعی ﮐﻪ ﻣـــــﺎ ﺧـــــــــــــﺎص ﺑﻮﺩﯾﻢ …
ﺷﻤﺎ ﯾﻪ ﻫﻔﺘﻪ ﺻـُـــبحی ﺑﻮﺩﯼ ﯾﻪ ﻫﻔﺘﻪ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻇـُـﻬﺮﯼ …
والــــــــــــــــــــــــــــــــــا!
.
.
.
اقا تو رو به مقدساتتون قسم اگه خونتون وایرلس ندارین مهمون دعوت
نکنین …. دوست ندارین مهمونیتون به هم بخوره که ؟؟؟
والــــــــــــــــــــــــــــــــــــا !
بقیه در ادامه مطالب
مهم نیست ڪه دیگر بآشـے یآ نه...
مهم نیست ڪه دیگر دوسم دآشته بآشـے یآ نه
مهم نیست ڪه دیگر مرآ به خآطر بیآورے یآ نه
مهم نیست ڪه دیگر تورآ بآ دیگرے میبینم یآ نه
مهم اینست ڪه زمآنے که تنهآ میشوے ...
زمــآنـے ڪه دلت گرفت
چگونه و با چه رویـےسر به آسماטּ بلند میڪنـے و میگویـے :
خدآیا مـטּ ڪه گنآهـے نڪردم !!!
پس چه شد ...
بیهوده ورق می خورنــــــــد …
تقویـــــــــم هــــای جهــــــــــان ؛
روزهــــای من …
همه یک روزند …
شنبــــه هایی که فقـــط پیشوندشــــــان عوض می شـــــود …
چشــــم هایـم را می بنــدم …
گــوش هایــم را می گیــرم …
زبـانـــم را گـاز می گیـــرم …
وقتی حـریف افکــارم نمی شـــوم …
چه درد ناک است فهمیـــدن …
حرف تازه ای ندارم
فقط...
خـزان در راه اسـت …
کلاه بگـذار ســر خـاطــراتی که یـخ زده اند ،
شـاید یـادت بیـافتد …
جیب هـایت را …
وقتـی دست هـایم مهمـانشـان بـودنـد …
سمیناری برگزار شد و پنجاه نفر در آن حضور یافتند. سخنران به سخن گفتن مشغول بود و ناگاه سکوت کرد و به هر یک از حاضرین بادکنکی داد و تقاضا کرد با ماژیک روی آن اسم خود را بنویسند. سخنران بادکنکها را جمع کرد و در اطاقی دیگر نهاد. سپس از حاضرین خواست که به اطاق دیگر بروند و هر یک بادکنکی را که نامش روی آن بود بیابد. همه باید ظرف پنج دقیقه بادکنک خود را بیابند. همه دیوانهوار به جستجو پرداختند؛ یکدیگر را هُل میدادند؛ به یکدیگر برخورد میکردند و هرج و مرجی راه انداخته بودند که حد نداشت. مهلت به پایان رسید و هیچکس نتوانست بادکنک خود را بیابد. بعد، از همه خواسته شد که هر یک بادکنکی را اتفاقی بردارد و آن را به کسی بدهد که نامش روی آن نوشته شده است. در کمتر از پنج دقیقه همه به بادکنک خود دست یافتند.
سخنران ادامه داده گفت: «همین اتّفاق در زندگی ما میافتد. همه دیوانهوار و سراسیمه در جستجوی سعادت خویش به این سوی و آن سوی چنگ میاندازیم و نمیدانیم سعادت ما در کجا واقع شده است. سعادت ما در سعادت و مسرّت دیگران است. به یک دست سعادت آنها را به آنها بدهید و سعادت خود را از دست دیگر بگیرید.»
مَن هَمینَم
نَه {چشمآטּ آبــﮯ} دارَم
نه {کفشهآﮮ پآشنِه بُلنَد}
هَمیشِه {کتآنـــ ــﮯ} مـﮯ پوشَم
روی {چَمَن هآ} غَلت میزَنَم
{عِشوه ریختَن} رآ خوب یادَم نَداده اَند
وَقتـﮯ اَز کِنارَم رَد میشوﮮ
بوﮮ {اُدکُلنَم} مَستت نمیکُند
نگرآטּ پآک شدטּ {رُژ لَب} و {ریملَم} نیستَم
{لآک نآخن} هآیم اَز {هزآر مترﮮ} داد نمیزَند
گآهـﮯ اَز فَرط غُصّه {بلنَد} دآد میزَنم
{خدآیَم} رآ بآ {تَمآم دُنیآ} عَوض نمیکُنم
و {بَعضـﮯ} آدم هآﮮ اَطرافَم
رآ هَم بآ {تَمآم دُنیآ} عَوض نمیکُنم
شَبهآ پآیه پَرسه زَدن دَر {خیآبآטּ} و {مهمآنـﮯ} نیستَم
بَلد نیستَم تآ صُبح پآﮮ {گوشـﮯ} پِچ پِچ کُنم
وَ بگویَم {دوستَت دآرَم} وقتـﮯ حتـﮯ
به تِعدآد حروف دوستَت دآرَم هَم ، {دوستَت ندآرَم}
وَلـﮯ اَگر بگویَم دوستَت دآرَم ،
دوست دآشتَنم {حَد ومَرزﮮ} ندآرَد
مَن {خآلِصآنه} هَمینَم...!...
هــــے !
بـا تـوئـم لعنـتے دوسـت داشتنـے !
بـا تـو ! ڪہ بـا خیـال ِ راحـت جـا خـوش ڪردے در ایـטּ دلـ ـ شڪستـہ !
نمے دانے حـال و روز روزهـایـَم را نمے دانستـَم
و دانستـہ از عمـق عشـقـم بـہ خـودت ؛
از پشـت خنجـر ِ خیـانـت را در پشتـم فـرو مےڪردے !
ڪجـایــــــے ڪہ ببینـے؛
دارم دسـت و پـا مےزنـم
بیـטּ تیـرهـایے ڪہ نشـانہ رفتـے بہ سـوے قلبـَم
بیـטּ ایـטּ دانـسـتـטּ دردنـاڪ لعنـتے دوسـت داشتنـے مـטּ !
ڪجـایــــــے ڪہ ببینـے؛
دارمــ جـاטּ مےڪَنَم بیـטּ بـاور دوسـتت دارمـ هـایـت
و انڪار ایـטּ خیـانـت ایـטּ نبـودטּ تلـخ …
ذره ذره روحـَم را سـوهـاטּ مےڪشـَم
بـراے تظـاهـر بہ خـوب بـودטּ !
بـراے لبخـند زدטּ !
نمےدانـے نبـودنـت بہ چـہ فـرامـوشے تلخــــے دچـارم ڪرده !
شـب هـایَم درد مےڪننـد ..!
غلتیـدטּ روے زمیـטּ , روے خـاڪ ِخـاطراتـم
تـا خـود ِ صبـح تـا وقتے گنجشـڪ هـا بیـدار شـدטּ
تــو را بہ مـטּ یـادآور شـونـد ..
بـا تـوئـم نـازنـیـטּ از دسـت رفتـہ !
از چشـم هـاے مـادرم
از لبخـند پـدرم
از نگـاه بـرادرم
از نـوازش و دلسـوزے هـاے خـواهـرم
بـعـد پـایـاטּ عشـقــ تلـخَـت مےتـرسـَم !
از چشـم هـاے خـدا از دسـت سـرنـوشـت مےتـرسـَم بـرگـرد !
خـواب ِ نبـودنـت بـہ طـور نـاجـوانمـردانہ اے
واقعـےسـت !..
نیستم،هستی
می آیم،هستی
ساعت ها خودم را سرگرم می کنم ولی گوشه ی چشمم به نام توست
چرا یک پیام نمی فرستی؟
چرا یک قلب در پروفایلم نمی کاری؟
چه می خواهی از جان آن افراد آنلاین؟
امروز برایت پیامی فرستادم
و تو”در حال استفاده از سیستم پیا خصوصی”
من:خوشحال می شوم
تو:”در حال خواندن پیام خصوصی”
من:قلبم به تپش می افتد
تو:”در حال ارسال پیام خصوصی”
من:بارگذاری مجدد….بارگذاری مجدد….بارگذاری مجدد
باز هم یک دوست جدید به لیست دوستانت پیوسته نه؟
تـــا حــالــــا تـــجــربــه کــردیـــن؟…
بـعـضــى وقـتــا، دیـدن یـه عـکـس ، بـه یــاد آوردن یـه خــاطـره … ،
یـه لـحـظــه بـرخــورد نـگــاهـت بـا نـگــاهـش تـو خـیــابـون،
شـنـیــدن صـداش، دیــدن خـنــده هــاش، حــس کــردن بـوى عـطـرش، …
بـاعــث مـیـشــه کـه بـا هـر ضـربــان قـلـبـت؛ تــمـام بـدنــت درد بـگـیــره
انـگــار کـه یـکــی داره از درون مـچــالــت مـی کـنـه…
انـگــار کـه بـا هـر دم و بـاز دم، بـا هـر ضـربــان، بـا هـر صــداى تـپــش،
بـا هـر حـرکــت قـلــب، یـه چـکــش بـــزرگ رو بـدنــت مـیـکـوبــن!
تــمـام تـــرک خـوردگـیـــاى قـلـبــت انـگــار تـو اون لـحـظـه سـر بـاز مـیـکـنــن
و قـلـبــت داره مـثــل شـیـشــه شـکـسـتــه هــزار تـیـکـه مـیـشــه
و پـخـش مـیـشـه تـو سـرتـاسـر بـدنــت…
اون تـیـکــه هـای تـیـزشـون مـیـسـوزونــن و آتـیـشــت مـیـزنــن! …
خـــــیـــــــــــلــــــ ـى حـــــــس بـــــدیــــــــــه…
تـو اون لـحـظــه حـاضــرى هـــــــــر کـــــــــارى بـکـنــى کـه قـلـبــت دیـگـــه
نـزنــــه…
زانوهامو بغل کرده بودمو نشسته بودم کنار دیوار دیدم
یه سایه افتاد روم سرم رو آوردم بالا نگاه کرد تو چشمام،
از خجالت آب شدم تمام صورتم عرق شرمندگی پر کرد
گفت:تنهایی
گفتم:آره
بقیه متن در ادامه مطالب
هرگز چشمانت را برای کسی که معنی نگاهانت را نمیفهمد گریان نکن !!
اداره برق ازتون شکایت کرده هیچ حواست هست برق چشات دل همه رو برده !
تو پارگینگ خاطراتم چشاتو پارک کردم و دلتو پنچر تا از پارگینگم نری
تیکه بر دیوار کردم بر پشتم خاک نشست با هرکه دوستی کردم عاقبت قلب مرا شکست
اینقدر غرق در نگاهت شدم که هیچ غریق نجاتی کار از پیش نبرد
قلبمو شکستی ولی من خوشحالم میدونی چرا چون حالا هر تیکه از قلبم تو رو دوست داره
تو خیابون یه مرد میانسالی جلومو گرفت ، گفت :
آقا ببخشید، مادر من تو اون آسایشگاه روبرو نگهداری میشه
من روم نمیشه چشم تو چشمش بشم چون زنم مجبورم کرد ببرمش اونجا
این امانتی رو اگه از قول من بهش بدید خیلی لطف کردید
قبول کردم و کلی هم نصیحتش کردم که مادرته بابا
اونم ابراز پشیمونی کرد و رفتم داخل آسایشگاه، پیر زن رو پیدا کردم
گفتم این امانتی مال شماس، گفت حامد پسرم تویی؟
گفتم نه مادر, دیدم دوباره گفت حامد تویی مادر؟
دلم نیومد این سری بگم نه , گفتم آره, پیرزنه داد زن میدونستم منو تنها نمی ذاری
شروع کرد با ذوق به صدا کردن پرستار که دیدی پسر من نامهربون نیست؟
پرستاره تا اومد گفت شما پسرشون هستید؟
تا گفتم آره دستمو گرفت, گفت ۴ ماه هزینه ی نگهداری مادرتون عقب افتاده
باید تسویه کنید
حالا از من هی غلط کردم واینکه من پسرش نیستم ولی دیگه باور نمی کردن
آخر چک و نوشتم دادم دستش
ولی ته دلم راضی بود که باز این پیر زن و خوشحال کردم
هر چند که پسرش خیلی … بود
اومدم از پیرزنه خدافظی کنم تا منو دید گفت دستت درد نکنه
رفتی بیرون به پسرم حامد بگو پرداخت شد
بیا تو مادر
سری جدید جملات زیبا و تامل برانگیز
بقیه در ادامه مطالب
رسم جهان این است که قانون بسازد، ولی خود از عادت پیروی می کند…
میشل فوکو
•. •. •. •. •. •جملات بسیار زیبا و آموزنده•. •. •. •. •. •
اسارت و بندگی مردم، به خود آنها و میزان تحمل رنج و قبول فداکاری شان بستگی دارد..
مهاتما گاندی
•. •. •. •. •. •جملات بسیار زیبا و آموزنده•. •. •. •. •. •
طریق دوست داشتن هر چیز آن است که بدانی آن را روزی از دست می دهی…
گیلبر چیسترتن
کره ای گفت به بابای خرش
پدر از همه جا بی خبرش
وقت آن است برای پسرت
این الاغ نره ی کره خرت
ادامه شعر در ادامه مطالب
یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچکس نبود.
یه جنگلی بود که درختان آن روز به روز افسرده می شد آب چشمه هایش کمتر و کمتر می شد . در این جنگل موشی بود که خیلی جاها سفرکرده بود و چون خیلی باهوش بود هر چه را می دید سعی می کرد آن را به تجربیات خود اضافه کند و آن را یاد بگیرد .
بقیه داستان در ادامه مطالب
کیسه ی کوچک چای تمام عمر دلباخته ی لیوان شد.
ولی هر بار که حرف دلش را می زد صدایش توی اب جوش می سوخت .
کیسه ی کوچک چای با یک تکه نخ رفت ته لیوان.
حرف دلش را اهسته گفت… لیوان سرخ شد …!
دانلود کلیپ درس خواندن یک بچه آبادانی
بچه ها کلیپش خیلی جالبه دانلود کنید
:.:.:.:.:.:.:.:.:.:.:.:.:.:.:.:.:.:.:.:.:.:.:.:.:.:.:.:.:.:.:.:.:.:.:
دانلود با لینک مستقیم
:.:.:.:.:.:.:.:.:.:.:.:.:.:.:.:.:.:.:.:.:.:.:.:.:.:.:.:.:.:.:.:.:.:.:
یعنی اینجوری بوسیدن چه لذتی داره که روی زمین مثه ادم نمیشه تجربش کرد؟؟؟؟؟
دست بر دلم نگذار!
میسوزی...
داغ خیلی چیز ها بر دلم مانده...
کهکشانها کو زمینم؟
زمین کو وطنم؟
وطن کو خانه ام؟
خانه کو مادرم؟
مادر کو کبوترانه ام؟
...معنای این همه سکوت چیست؟
من گم شده ام در تو یا تو گم شدی در من ای زمان؟!....
کاش هرگزآن روز از درخت انجیر پائین نیامده بودم!!
کاش!.
پسرجون!
دختر وَرَق نیست بُرِش بزنی !
سوزن پرگار نیست دورِش بزنی !
نوکرت نیست سرش غـُر بزنی !
عابر بانکِت نیست واسَش هِی کنتور بزنی!
دختر جُونه ، میخوایش باس خواهش کنی !
آزاده ، نمیتونی رامِش کنی !
حَرفِش حَرفه ، نباس امتحانِش کنی !
اگه ناراحته سعی نکن ، تو نمیتونی آرومِش کنی !
دَر ِقلبش که روت بسته شد ، عمرا بتونی بازش کنی !
بیخودیَم زور نزن ، نمیتونی با عجیجمات خوابش کنی !
گفتم که ، ♥دختر♥ جُونه!...
خیلی سخته دستای کسی رو ..
که دوستش داری ..
که عمرته ..
که عشقته ..
بزاری تو دستای
یکی دیگه و آروم بگی :
تعداد صفحات : 7
قـــلب ❤ من...
دموکراتیــک ترین دولت دنیاسـت.
آنقدر که تو را نیز همچون خودم
از ته دل دوسـت میدارد.
هیس…
حواس تنهایی ام را
با خاطرات
باتو بودن
پرت کرده ام…
بگو کسی حرفی نزند…
بگذار
لحظه ای ارام بگیرم
سهم “من” از “تو”
عشق نیست ،
ذوق نیست ،
اشتیاق نیست ،
همان دلتنگی بی پایانی است
که روزها دیوانه ام می کند!!