گاهی رنگ نگاهت عجیب است... نمیدانم با نگاهت بهاری شوم ،، یا چون باران در پاییز ببارم....
تــو میدانی که من دلواپس فردای خود هستم
مبادا گم کنم راه قشنگ آرزوها را
مبادا گم کنم اهداف زیبا را
مبادا جا بمانم از قصار موهبت هایت
خداوندا..
مرا مگذار تـــنها لحظه ای حتی به خود ..
عنوان | پاسخ | بازدید | توسط |
![]() |
0 | 130 | 1377 |
![]() |
3 | 1286 | raamsteel |
![]() |
13 | 3054 | cutiran |
![]() |
103 | 11647 | hikvision |
![]() |
0 | 811 | mohammadhajilu |
![]() |
0 | 794 | mohammadhajilu |
![]() |
0 | 843 | melika |
![]() |
0 | 854 | melika |
![]() |
1 | 1144 | melika |
![]() |
10 | 2264 | sajjad |
![]() |
2 | 1295 | parham |
![]() |
31 | 4322 | melika |
![]() |
5 | 1687 | melika |
گاهی رنگ نگاهت عجیب است... نمیدانم با نگاهت بهاری شوم ،، یا چون باران در پاییز ببارم....
ما هیچوقت یادمون نمیره
شما با قهرمانای جهان جنگیدین
...
و همین یعنی افتخار و سربلندی
...
بچه ها واقعا ازتون متشکریم
دمتون گرم
پر انرژی باشین
خــــــــــــــــدایــــــــا
این سرنوشتی که برایــــــــــم تجــــــویـــــــــز کردی
عـــــــــوارضش زیــــــــــــــاد استــــ ـ ـ
سینــــــــــــه ام میســــــــوزد
چــــــشـــمانـــــــــــــم خیس میشود
گــــــــــــلــــــــویــــــــــم میگیـــــــــرد
نفــــــــــــســـــــــم تنگ میشــــــــود
راســـــــــــــتی
خــــــــــــــــــــــــــــدا
مدتـــــــــهاست سرم درد میکنـــــــــــد
دکتــــــــــــرها میگویند:
توده ای از حـــرفهـــای نگفته در سر داری...
نگاه عاشقم را زیر این سرمای زندگی پنهان میکنم.
غم هایم را در برابر خنده هایم پنهان میکنم.
غرورم را زیر پاهایم پنهان میکنم.
مردانگی ام را در برابر نامردی هایش.
زندگی ام را برابر خوشی هایش.
و سرنوشتم را به دستان مهربانش میسپارم
قلب شیشه ای ام را به قلب سنگی اش هدیه میدهم تا بلکه بشکند دل سنگش.
من تمام زندگی ام را به او هدیه کردم….
بی آن که نگاهم کند ازم گذشت و رفت…..
مـــــــــــــــــــــــــــــــن..؟!
چه دوحرفیه وســــــــــــــوسه انگیزیست…..
این من! نه زیبایم ، نه مهـربانم….نه عـاشق و نه محتاج نگاهی…!
فقط برای خودم هســــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــتم…خود خودم ! مال خودم !
صــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــبورم و عجول!!
سنگین…سرگردان…مـــــــــــــــــــــــــــــغرور…لجباز….با یک پیچیدگی ساده و مقداری
بی حوصـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــلگیه زیــــــــــــــاد!!!
و برای تویی که چــــــــــــــــــــــــــهره های رنگ شده را می پرستی,
نه سیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرت آدمی ,
هیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــچ ندارم.
راهــــــــــــــــــــت را بگیــر و بـــــــرو
ﺗﮑـﯿـﻪ ﮔـاﻫــﻤــ ﺑــﺎﺵ..
ﻣـﯿﺨــﻮﺍﻫـﻤــ ﺳــﻨـﮕــﯿـﻨـﯽ ﻧـﮕﺎﻩ ﻣـﺮﺩﻣـ ﺣــﺴـﻮﺩ ﺍﯾـﻦ ﺷــﻬـﺮﺭﺍ
ﺗـــﻮﻫــم ﺣــﺲ ﮐـﻨﯽ...
ﺍﯾـﻦ ﻫــﺎ ﻧـﻤـﯿــﺘـﻮﺍﻧـﻨﺪ ﺑﺒﯿﻨﻨـﺪ ﮐـﻪ ﻣﺎﺗـﺎﺍﯾـﻦ ﺍﻧـﺪﺍﺯﻩ ﺑﻪ
ﻫﻤــ مﯽ ﺁﯾیـﻢ…
تنهایی را دوست دارم!
عادت کرده ام که تنها با خودم باشم،
دوستی میگفت: عیب تنهایی این است:
که عادت میکنی خودت تصمیمی بگیری،
تنها به خیابان میروی،
به تنهایی قدم میزنی.
پشت میز کافی شاپ تنهایی می نشینی
و آدمها را نگاه میکنی،
ولی من به خاطر همین حس دوستش دارم!
تنها که باشی نگاهت دقیق تر میشود و معنادار،
چیزهایی میبینی که دیگران نمیبینند،
در خیابان زودتر از همه میفهمی پاییز آمده
و ابرها آسمان را محکم در آغوش کشیده اند!
میتوانی بی توجه به اطراف،
ساعتها چشم به آسمان بدوزی
و تولد باران را نظاره گر باشی.
برای همین تنهایی را دوست دارم،
زیرا تنها حسی است که به من فرصت میدهد خودم باشم!
با خودم که تعارف ندارم،
سالهاست-به-تنهایی-عادت-کرده-ام...!
تـــو باشی و من
قدم بــه قدم فدایت می شوم
تــــو بـــاشی ...
از لحظه های دلتنگی جلو می زنم
بــه تمام درهای بسته دهن کجی می کنم
بـــه بن بست ها...
به خیابان هایی همه بــا یک نــام ...
دوست دارم تـــو بـــاشی و من
نشانی ها را گم کنم
راه خانه را هم نـــدانــم
تا همه بفهمند برای من کم حواس
خانه آن جاست که تـو باشی و من
قــدم بــه قـدم فـدایت شوم ...!
دلم یک بغل " تو " را می خواهد.
که به جای تلاقی نگاه و سعی بر گریز بی امان
مرا به اسم کوچکم صدا بزنی !
و برای دقایقی نه چندان کوتاه
به یک دونفره دوست داشتنی دعوتم کنی ،
مرا تنگ در آغوش بکشی
" آنقدر که نفسم را در نفست پیدا نکنم "
کمی عقبم ببری
به چهره ام خیره شوی ،
و بگویی "دوستت دارم"
نمی دانم چشــــمــانتـــ با مــــــن چه میکند!!!
فقط وقتی که نگـاهم میکنی چنان دلــــم از شیطنــتـــ نگــاهـــتــ می لـــرزد
که حـــس می کنم چقدر زیبــــــاست
فــــدا شدن ...
برای چـــشــمـهای که تمام دنیــــــای مـــن است...
دست عشق از دامن دل دور باد!
میتوان آیا به دل دستور داد؟
میتوان آیا به دریا حكم كرد
كه دلت را یادی از ساحل مباد؟
موج را آیا توان فرمود: ایست!
باد را فرمود: باید ایستاد؟
آنكه دستور زبان عشق را
بیگزاره در نهاد ما نهاد
خوب میدانست تیغ تیز را
در كف مستی نمیبایست داد
(قيصر امين پور)
تو را یافتم از میان غربتم...
اما آشناتر از هر آشنایی...
مهمان قلبم نشدی بلکه صاحب خانه بودی...
پاکترین عشق اسمت نهادم اما بالاتر از آنی...
چشم مستت مهر خاموشی لبانم شد تا به قلبم زمزمه کنم آوار عشقت را...
چندی گذشت با تو بودن هر نفس عاشقترین گشتم...
به وجود پر از احساست با وجودم دل بستم...
تو شاهی و من گدای ناز چشمانت...
به کوی عشقت کلبه ای ساختم تا مر ا مهمان شوی...
قدم بر چشمانم نهادی خوش آمدی تو خود میدانی صاحب خانه قلبم شدی...
تاج سر کردم تو را تا بگویم:
بالاترینی بهترینی مهربانتر از هر مهربانترینی برایم اول و آخرینی...
تنهـایی یعـنی هیچ وقــت کسی نباشه اشکات رو پاک کنه…
تنهـایی یعـنی تو جاده بدون مقصـد…
تنهـایی یعـنی ندیدن روزهای خوب…
تنهـایی یعـنی نداشـتن سنــگ صـبور…
تنهـایی یعـنی جشـن تولد با قـرص خواب…
تنهـایی یعـنی سـر سـفره عـید تنهـای تنهـا…
بقیه در ادامه مطالب
آدمها می گذرند
آدم ها از چشم هایم می گذرند
و سایه ی یکا یکشان
بر اعماق ِ قلبم می افتد
مگر می شود
از این همه آدم
یکی تـــو نباشی
لابد من نمی شناسمَت
وگرنه بعضی از این چشم ها
اینگونه که می درخشند
می توانند ، چشم های تو باشند…..
نه به دیروز هایی که بودی فکر میکنم
و نه به فرداهایی که شاید باشی.....
می خواهم امروز را زندگی کنم....
خواستی بـــــــــــــاش....
نخواستی نبـــــــــــــــــاش.....
آدمهایی هستند که شاید کم بگویند “دوستت دارم”
یا شاید اصلا به زبان نیاورند دوست داشتنشان را … بهشان خرده نگیرید !
این آدمها فهمیده اند “دوستت دارم” حرمت دارد ،
مسئولیت دارد
ولی وقتی به کارهایشان نگاه کنی دوست داشتن واقعی را میفهمی ،
میفهمی که همه کار میکند تا تو بخندی ، تا تو شاد باشی …
آزارت نمیدهد ، دلت را نمیشکند …
به هر دری میزند که با تو باشد !
اگه یه روز دلمو شکستی”فدای سرت”
قصه ی من و تو …
قصه ی آسمان و زمین اســـــت …
هیچ وقـــــت به هم نمـــی رسیم …
مگر قیامــــتی به پا شود …
هیچ گـاه فکــر نمی کـردم فاصـله بینمــان آنقــدر زیـاد شـود کـه …
تـو بی خـــیـال زنـدگی کنــی …
و مــن با خیــالـت ،
بـی خیــال زندگــی شــوم !!!
دلـم ...
هنـوز ..
خیس خورده نگاه توست ..!!
نـازش بـدار ..!
که نلغــزد ..
از میان دستهایت ..!!
بار آخر! دست آخر !
من ورق را با دلم بر میزنم !
بار دیگر حکم کن ، اما نه بی دل ! با دلت دل حکم کن ! ... حکم دل ...
هر که دل دارد بیاندازد وسط تا که ما دلهایمان را رو کنیم !
دل که روی دل بیفتد عشق حاکم می شود !
پس به حکم عشق بازی می کنیم
این دل من رو بکن حالا دلت را !
دل نداری ؟! بر بزن اندیشه ات را ...
حکم لازم !!! دل سپردن، دل گرفتن، هر دو لازم...
!!!!!
شاید آرام تر میشدم
فقط و فقط ……..
اگر میفهمیدی…..
حرفهایم به همین راحتی که می خوانی
نــــوشته نشده اند!!
خـوابَم نِمے بَــرَد
بِه هَمـه چیز فِکر کَـرده اَم
بیشتَر بِه تُــو
وَ می دانَــم کِه خوابــے
وَ قَبل اَز بَسته شُدَن چَشــم هآیَـتــــ
بِه هَمه چیــز فِکــر کَرده ای
جُـــز مَـن!!!
کاش میدیدم چیست
آنچه از چشم تو تا عمق وجودم جاری است
آه وقتی که تو لبخند نگاهت را
میتابانی
بال مژگان بلندت را
میخوابانی
آه وقتی که توچشمانت
آن جام لبالب از جاندارو را
سوی این تشنه جان سوخته میگردانی
موج موسیقی عشق
از دلم میگذرد
روح گلرنگ شراب
در تنم میگردد
دست ویرانگر شوق
پرپرم میکند ای غنچه رنگین، پرپر
من در آن لحظه که چشم تو به من مینگرد
برگ خشکیده ایمان را
در پنجه باد
رقص شیطان خواهش را
در آتش سبز
نور پنهانی بخشش را
در چشمه مهر
اهتزاز ابدیت را میبینم
بیش از این سوی نگاهت نتوانم نگریست
اهتزاز ابدیت را یارای تماشایم نیست
کاش میگفتی چیست
آنچه از چشم تو تا عمق وجودم جاری است
فریدون مشیری
وقتی داری از کسی که زندگیشی جدا میشی
نشکنش خردش نکن
یادت نره که روزایی بوده که اون بخاطر تو خرد شده و
شکسته
در حالی که تو اصلا متوجه نشدی.
تمام حس و حالِ شاعرانهام
غزل غزل ترانهام
نگینِ اشکهای بیبهانهام
و شعرهای ناب و عاشقانهام
به پای تو تباه شد ..
تمام لحظههای بیقراریام
و روزهای روشن و بهاریام
به دست تو سیاه شد ..
و در نهایت هجوم بیکسی
برای من در این میانه یک دل شکسته ماند و نالهای که آه شد ..
ببین؛ بیا ببین چگونه حاصل تمام زندگانیام
دقیقههای پر امید و سرخوش جوانیام
فدای یک نگاه شد ..
در این میانه از که می توان گلایه کرد ؟!
خدا ؟ ... خودم ؟ ... خودت ؟ ... بگو ...
بگو
که خستهام ازین سکوتِ مبهمی که مثل عذرِ بدتر از گناه شد ..
سردمه! دستای یخ بسته مُ ها کن سردمه
قبل از انجمادِ من غوغا به پا کن، سردمه
سردمه! سایه تُ رو سرم بتابون، سردمه
خودِ خورشید شو تا گم شه این زمستون، سردمه
تو یخ وارگیِ سرو و صنوبر
تو این خاموش باشِ ترس و تندر
صدای داغِ فریادِ غزل باش
از اینجا تا گلوگاهِ یه بستر
دستِ من تا تنِ تو فاصله داره، سردمه
توی شب پر شده قندیلِ ستاره، سردمه
سردمه! آتیش بزن سرمای شب رُ، سردمه
خط بزن طومارِ سرمای غضب رُ، سردمه
تو یخ وارگیِ سرو و صنوبر
تو این خاموش باشِ ترس و تندر
صدای داغِ فریادِ غزل باش
از اینجا تا گلوگاهِ یه بستر
هوا آرام
شب خاموش
راه آسمان ها باز
خیالم
چون کبوترهای وحشی می کند پرواز
رود آنجا
که می بافند کولی های جادو، گیسوی شب را
تنم را
از شراب شعر چشمان تو خواهم سوخت
برایت شعر خواهم خواند
برایم شعر خواهی خواند
تبسم های شیرین تو را با بوسه خواهم چید
وگر بختم کند یاری
در آغوش تو
ای افسوس
سیاهی تار می بندد
چراغ ماه
لرزان از نسیم سرد پاییز است
هوا آرام
شب خاموش
راه آسمان ها باز
زمان
در بستر شب خواب و بیدار است …
تــو نمـﮯ בانـﮯ که ב פֿــ♥ـــتـــر بوב טּ ב رב استـــــ
בפֿــــــــــ♥ـــــــتـر که باشـﮯ رفتـטּ نگاه ها و ב ست ها سـפֿت مـــﮯ شوב
ב פֿـــــ♥ـــــــتر کـﮧ باشـﮯ راحتـــر مـــی شکنی
ב פֿــ♥ـــتر کـﮧ باشــﮯ نگاه هــــا فرق ב ارنـב
حتــﮯ اگر بـﮧ تمـــام ב نیـــا פֿوبــــ نگـــاه کنـﮯ
باز تمـــام ב نیـا مـﮯ توانـב بـﮧ تـــو بــב نگــاه کنـב
ב פֿتر بوב טּ گاهـﮯ واقعـــا یکـــ ב رב استـــــ ...
تنها تنها شدم .
تنها در زمين هاي پر از خوار تنهام گذشتي و تنهايم گذاشتند تنهايي ميروم وتنها يي كوه ها را طي ميكنم با تنهايي دوست شدم آري تنهايي دوست خوبيست چون از من جدا نمي شود توي شلوغي ها با تنهايي.
توي تنهايي با تنهايي مي مانم بهار است و مي خواهم بذر غم هايم را بكارم تنها كه ميشوم در خط ها ي موازي فرو ميروم تنها كه ميشوم در جا مانده هاي نوشته هاي صفحه ي قبل گم شده بر روي صفحه ي نو كه باقي مانده ميبينم و در فكر فرو ميروم و دوباره مينويسم آنها را.
تنها كه ميشوم گريه ميكنم و به چراغ ها نگاه ميكنم و در پر تو هاي نور فرو ميروم كه چقدر بلند تر ميشوند تنها كه ميشوم به خورشيد نگاه ميكنم و چندي بعد در سبز شدن اطراف فرو ميروم تنها كه ميشوم در نفس هاي خواننده فرو ميروم تنها كه ميشوم در حركت إبرها فرو ميروم شده ام مانند (و) خواهر كه هيچ كس مرا نمي خواند آري من دارك مي نويسم چون زندگي مانند نوشته هايم سياه است
آري من تنها كه ميشوم به خود مي بالم كه در پانزده سالگي در بالغي بازي ميكنم و با قلم ،كلمات رابه خواب مصنوعي مي برم و آنان را هر جور كه بخواهم مينويسم و داستان ميسازم و لقب ها را فراموش ميكنم و لقب مي سازم پول را فراموش ميكنم و صدقه ميگذارم آري حرف را فراموش ميكنم و نوشته مي سازم
مینویسم قصه ی عشقم را امشب
قصه ی عشق به یک اشنا
شایدم عشقی غریبه
یا که نه قصه ی عشق به یک غریبه اشنا
نزد اشنا رفتمو گفتم ای اشنا قلب من برای تو !نگاه من تصویر تو! روح من تقدیم تو! اصلا هر چه که دارم مال تو
گوشه چشمی را به من کن
سرش چرخاندو نگاهی به من انداخت
گفتش تو کیستی؟ تو که هستی که در خانه ی من محبت را گدایی میکنی
گفتمش من اشنایم! ان اشنای روزهای دیرین
اشنای دوران کودکی،نوجوانی و کمی هم از جوانی
یادتان نیست!عهد ما بر سر ان چشمه اب شیرین
عهد انکه با همیم!عهد انکه یار همیم
گفتا که در قلب من جای تو نیست!گفتا که
! دور شو از من!دور شو!من غریبم!من برای تو غریبم
تو چه میدانی که عشق چیست؟تو چه میدانی که یار کیست؟
گفتمش اری تو غریبی!تو برای من غریبی
ای غریبه حالا حرف من را هم تو گوش کن!حرف دل گویم تو گوش کن
همچو ان روزهایی که تو از عشق میگفتی و من میشنیدم
ان روز که بی وداع از من رفتی چه میدانی که من چه ها کشیدم
ان سالها که نبودی تو چه میدانی که من رنجها کشیدم
ای غریبه هر روزدر حسرت صدای تو!هرروز در حسرت چشمان تو!هر روز در حسرت سیمای چون شیدای تو
تو چه میدانی که من درد فراغ را کشیدم؟
هرشب و هرروز دست به دامان رب تعالی میشدم
گفتم برگرددو غم حجران به پایان برسد!بیاید و نا امیدی به پایان برسد
اهسته با خود زمزمه کردم ان شب:خدایا بیاید انگونه مست!بیاید هرطور که هست
بیایدبد و خوبش پای من!بیاید خیر و شرش مال من
انشب که تو تو را ازدر خانه ی رب گدایی کردم نمیدانستم عاقبت این چنین میشود که محبت از در خانه ی تو گدایی میکنم
شہر منــ اینجا نیستـــ...!
اینجا...
آدمــ کہ نـہ ...
آدمکـــ هایشــ همه ناجور رنگــ بے رنگے اند...!
و جالبـــ تر...
اینجا هر کسے...
هفتاد رنگـــ بازے میکند...
تا میزبانـــ سیاهے دیگرے باشد...
شہر منـــ اینجا نیستــــ...!
اینجا...
همہ قار قار چــہــلــمــیــن کلاغـــ را...
دوستــ مے دارند...!
و آبرو چونـــ پنیرے دزدیدہ خواهد شد...!
شہر منـــ اینجا نیستـــ...!
اینجا...
سبدهاشانـــ پر استـــ از....
تخمـــ هاے تہمتے که غالبا "دو زردہ" اند...!
منــ به دنبالــ دیارمــ هستمــ...!
شہر منـــ اینجا نیستــــ...!
شہر منــ گمــ شده استـــ...!
دل درد گرفته ام ان قدر که فنجـــــــــــــــــــان های قهــــــــــــــــــــــــــــوه را سرکشیده ام
امـــــــــــــا…
تو تــــــــــــــه هیچکدام نبودی…
شعرهایم را میخوانی…
و میگویی روان پریش شده ام !
پیچیده است … قبول …
اما من فقط چشمهای تو را مینویسم …
تو ساده تر نگاه کن …
تعداد صفحات : 8
قـــلب ❤ من...
دموکراتیــک ترین دولت دنیاسـت.
آنقدر که تو را نیز همچون خودم
از ته دل دوسـت میدارد.
هیس…
حواس تنهایی ام را
با خاطرات
باتو بودن
پرت کرده ام…
بگو کسی حرفی نزند…
بگذار
لحظه ای ارام بگیرم
سهم “من” از “تو”
عشق نیست ،
ذوق نیست ،
اشتیاق نیست ،
همان دلتنگی بی پایانی است
که روزها دیوانه ام می کند!!