چشم از ابری شدن باران گرفت
قصه ی مجنون را از سر گرفت
آنچنان مست در پی معشوق رفت
دست هر بیگانه ای در شهر گرفت
زاهدی امد که هوشیارش کند
دید مجنون گشته و دستش گرفت
گفت مستی از می و انگور ناب
میزنی در کوچه ها هی پیچ و تاب
گفت زاهد حکم انگور و شراب و می مکن
شکوه ای از کوچه و از پیچ و تاب من نکن
مستم از زلف پریشان از نگاه خسته اش
مستم از عطر اقاقی در اتاق خانه اش
بارش بارانی چشمم مرا ارام نکرد
میروم هر شب به میخانه ولی ان هم دگر..مستم نکرد